هر شب به هم پیام می دهیم و در مورد روزمان خیلی خلاصه حرف می زنیم. شب بخیر می گوییم و می خوابیم. من می ترسم.

" فردا دلم نمیخواهد بروم. سعی می کنم بفهمم چرا. اما راستش، سعی می کنم برای نرفتن دلیل پیدا کنم. نخواستن، دلیل کافی برای نرفتن نیست؟"

ماده تاریک

به جان نامه فرستادم. برایش نوشتم. برایش یک شعر از حافظ نوشتم. از حال و روزم گفتم. نوشتم :" حس می کنم از منطقه ی امنم خیلی دورم و کسی کنارم نیست. نمی دانم در مورد این موضوع چه حسی دارم. خیلی عالی است که از بند ها آزاد باشی. خیلی خوب است که آزاد باشی. اما در وسط دشت نا امنی، نگهداشتن دستی در دستت باید حس خوبی باشد. "

-

-

با بابا در مورد فلسفه وجودگرایی حرف می زدم. می گفتم "این انتخابی که ازش حرف می زنند هیچ چیزی را عوض نمی کند. انتخاب های ما همیشه بین بد و بدتر است. 'دنیا پل باریکی بین بد و بدتر هاست' بابا. بعد وقتی از کیوان می پرسی نظرش در مورد اینکه ساتر گفته 'انسان محکوم به آزادی ست. چون به دنیا که آمد، مسئول تمام کار هایی که می کند است'، در جوابت می نویسد که ' ایده ی زیبایی ست :) آزادی واقعی از درون می آید. من فکر می کنم یک تمرین است. می توانی در زندان هم آزاد باشی اگر درست بلد باشی'! این بخش زمخت و بزرگ در مورد مسئولیت را نادیده می گیرد و روی این آزادی مزخرف تمرکز می کند." می خندد. بغلم می کند و می پرسد که چرا اینقدر من از همه چیز می ترسم؟ به جواب هایم گوش می کند و آخرش بدتر از من که از بحث با سرعت نور خارج میشوم، می گوید "دین چیز خوبی است".

-

-

--

هدیه ی تولدش به دستش رسیده. نکته ی ظریف تر اینجاست که با اینکه ما دوست بودیم، همزمان با پیامش نوتیفیکیشن آمده که درخواست دوستیم را قبول کرده. یعنی انفرند کرده بوده؟! هه! به جهنم اگر کرده بوده. پیام داده :" همین الان هدیه ی تولدم را گرفتم. نوشته دوست داشتنی بود و الیسن هم سهم خودش در هدیه را دوست دارد! تشکر سیستر!" جواب دادم:" آه... آمازون دروغگو! باید سه شنبه به دستت می رسید. مهم نیست :) خیلی خوشحالم که خوشت آمده :)  بهترین ها را برایت آرزو دارم برادر."

- هفته ات چطور گذشت؟

+ بد.

- به نظرت هفته ی آینده قرار است چطور باشد.

سکوت. بغض. بغض. بغض. صورت تَرِ پوشیده شده بین دست ها. صدای شکسته. صدای پر بغض. صدای ناراحت. صدای بیمار.

+ هفت روز جهنمی دیگه. هفت روز جهنمی دیگه. هفــــــت روز جهنمی دیگه. هــــــفت روز چهــــــــنمی دیگه.

امینی آمده آمریکا. کارهایش به طرز شگفت انگیزی خوب پیش رفتن. نیویورک هستند... امروز وقتی بر می گشتیم، مامان می گفت که معصوم مجبور شده صنف 9 را دوبار بخواند. یکبار در کابل، یکبار در همان کشوری که درخواست مهاجرت را دادند، و مادرش نگران است که باز هم از اول دبیرستان قبولش کنند. گفتم :" این اتفاق نمی افتد. معصوم انگلیسی بلد است. بابا یادت هست؟ امینی یکبار عکس معصوم را با تصدیقنامه ای که در انگلیسی گرفته بود گذاشته بود در فیسبوک و تو به من نشانش داده بودی. مقایسه کرده بودی. گفته بودی معصوم از من  دو سه سال کوچکتر است و ... . معصوم انگلیسی بلد است." دستم را بوسید. همیشه به من سخت می گرفت. همیشه به من سخت می گیرد. شروع می کند به تعریف کردن از من. بعد من بی تفاوت به حرفهایش متوجه میشوم حتی تعریف های او هم دیگر خوشحالم نمی کنند. همانطور که شماتت هایش حالم را دگرگون نمی کند دیگر. ترسناک است.

خنده دار بود. نوشته بود " دیگه تکرار نشه! غذا نخوردن منظورم هست. دیگه یادت نره غذا بخوری. متوجه میشی؟ دیگه نببینم تکرار بشه" خنده داره. من الی هستم. من همیشه مواظب بقیه ام. من همیشه باید یادم باشد پی دی تنها نماند. من همیشه باید یادم باشد فیشی دست هایش را بشورد. من همیشه باید یادم باشد مصطفی به اندازه کافی آب بنوشد. من باید یادم باشد... اما هیچوقت نمی دانستم وقتی من با تحکم میگویم " هر وقت میری بیرون با خودت آب ببر. گرما زده نشی مصطفی. متوجه هستی؟ دیگه نبینم بدون آب بری بیرون." یا "فیشی من! دست هایت را قبل از غذا بشور. باشه فیشی؟" چه حسی می گیرند.

مسخره ست. از بین اینهمه موضوع مهم... نوشتن دیگر کمکم نمی کند. حرفهای خیلی با اهمیت را نمیشود نوشت.

- من ترسیده ام. ببین... فکر کن... من برای چه دارم تلاش میکنم؟ که همه چیز بهتر شود؟ اما این که قرار نیست اتفاق بیافتد. اگر با تلاش من چیزی بهتر میشد امروز باید حالم بهتر می بود. ایـــــن، مــــن، همان چیزی است که من همیشه می ترسیدم اتفاق بیافتد. ببین. حال آدم از این بدتر که نمیشود پس من برای چه دارم تلاش می کنم؟ به وضوح حس می کنم که دارم تسلیم میشوم. به وضوح حس می کنم که دارم به همه چیز بی تفاوت میشوم. به همه چیز. اصلا مهم نیست قرار است آخرش چطور باشد. اصلا مهم نیست اگر تو همین الان مرا از اینجا بیاندازی بیرون.

+ تو چندبار این مثال بیرون انداخته شدن از اینجا را دادی... چند بار این حرف را زدی... چرا خب؟...دوست داری این اتفاق بیفته؟...

دوست داری این اتفاق بیفته؟ من دیگه گوش ندادم ببینم چه می گه. یاد تو افتیدم. دهکده ی نمایش، پرده ی اول... " ناراحت نشدم. من به این سادگی ها از کسی ناراحت نمیشم. انگار تو دوست داری این اتفاق بیفته؟"

- این، همان چیزی است که من همیشه می ترسیدم...

در این وحشت زدگی، در اوج وحشت زندگی، راستش توقع داشتم تو یکی از مشکلاتم نباشی

خودش می داند. همیشه اقرار می کند که سخت‌گیری هایش فقط برای من است و همه هم عمدی هستند. عادت دارم اما اینبار حس میکنم زیاده روی می کند... اینکه ذره ذره پول هایی که به حسابم می ریزد را حساب می کند و دقیقا یک هفته بعد از من میخواهد پس برشان گردانم خیلی ناجوان مردانه ست. خیلی زیاد. بسیار نامردانه ست. اینکه تا نظرش را در مورد چیزی می پرسم پیش از اینکه اصلا گوش کند چه می گویم می گوید " کارتت مگر همراهت نیست؟ اگر هست که بخرش،به من مربوط نیست."زجر دهنده ست.بارها در مورد اینکه نمی توانم پرداخت وامی که به نام او گرفته‌ام را در دوران تحصیل شروع کنم، حرف زده‌ایم و باز هم وسط یک بحث نامربوط میگوید " الهه پرداخت وامی که به نام من گرفتی را شروع نمی کنی؟" در مسیر خانه، دارد رانندگی می کند که یکباره دستش را سمتم دراز می کند و میگوید" 55 دالری که از کارت مامان مصرف کرده بودی را بده!" اما این هم خیلی بد نیست وقتی پول داری و همان لحظه به حسابش دوباره واریز می کنی. اما اینکه از دیروز تا حالا حداقل سه بار ازمن خواسته پولش را بهش برگردانم و خوب میداند که ندارم خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد نامردانه ست. هی میگویم ندارم و باید تا بیست و دوم صبر کند تا حقوقم را بگیرم توجه نمی کند. انگار نه انگار که حقوق تمام ماه من به اندازه ی سه روز کاری اوست! انگار نه انگار که من هنوز حقوق نگرفته‌ام و معلوم نیست از کجا توقع دارد پول نجومی کتاب های احمقانه ی دانشگاه را داده باشم. انگار نه انگار همین یک ماه پیش به روابط مالی خواهر و مادر کانر می خندیدیم و حرف از اینکه خانواده باید پشت هم باشد می زدیم. خیلی زشت است که من هم حواسم به درس هایم باشد و هم کار کنم و هم آخر هفته ها که خانه می آیم با من مثل یکی از بدهکار هایش برخورد کند. تازه از من میخواهد برای ورزش هم ثبت نام کنم. لعنتی... پول اسناد گواهینامه، پیانو، ورزش، بدهی های او، کتاب ها... بهانه اش هم این است که آدم باید مسئو ل خودش باشد. خب آدم که از شانزده سالگی مسئول تمام ابعاد زندگی خودش نمی تواند باشد که.

چرا عاصی اینقدر جوان مُرد؟

تنهای تنها هستم. سیت کناریم خالی ست. نه. بیا به عبارت empty seat فکر نکنیم. در عوض... هی! من عاشق عنوان نامه‌‌ای که دیشب نوشتم شدم. حتی نمی دانم از لحاظ گرامری درست است یا نه. البته که مهم نیست. اما حتی تر این است که نمی دانم تو میدانی منظورم چه بوده یا نه. یادت هست؟ پرده‌ی اولِ دهکده‌ی نمایش؟ بهترین نمایش دنیاست. من هیچوقت مست نبودم، اما اینقدر غرق نقش پرده ی اول شدیم که دقیقا می توانم تصور کنم منظور مردم از مستی و راستی را. چقدر خواب آلود و آرام، پر تلاطم بودیم. در نامه ی دیشب، یادم رفت بنویسم. وقتی برمی گشتم، ماه در آسمان بود. با ستاره هایش. من پدال می زدم روی بایسکل، همان مسیری که هر روز دوبار طی می کنم. اما تا حالا در حضور حضرت ماه نبودم در این مسیر. نسیم موهایم را بالا می برد. تصورش را بکن! در مدار زمین که باشی، موها هم بی وزن، همانطور بالا می مانند. یادم هست به ایشا گفته بودم اگر کسی مثل او میداشتم که موهایم را هر روز ببافد، موهایم را اینقدر کوتاه نمی کردم. نسیم موهایم را از سرم برداشته بود ... ماه هم بود... ستاره ها هم بود.... یاد نسیم هم بود. هی! به ذهنم رسیده نام دختر نسیم باید River باشد یا حتی Stormy! گشته ام معنی نام ترا پیدا کرده ام. شاپرک ... تو شبیه شاپرک ها نیستی... اما شاپرک ها دو روز است حمله کرده اند به دانشگاه! دیشب، در حضور حضرت ماه، با صدای ستاره ها، یاد نسیم، با باد لای موها و لبخند روی لب ها، با تاریکی درهوا و آرامش شب، با یاد تو، شاپرکی از پیش لب هایم پرواز کرد.

تمام اینها، بخاطر این یادم آمده که باز در حضور حضرت ماه، امشب به سمت خانه حرکت کرده ام. اولین سفر تنهای اتوبوسی الی... زنده باد دانشگاه... مرگ بر دانشگاه... آدم ها را بزرگ می کند.

پیام هایم را یک هفته بعد از اینکه می گیرد جواب میدهد. اما ناراحتی ندارد وقتی جوابش را با معذرت خواهی بخاطر تاخیر شروع می کند و بهانه نه، "دلیل" می آورد که منتظر مانده تا وقت کافی و فضای وسیعی برای جواب دادن داشته باشد. تصورش برای من سخت نیست. چشم هایش را بسته. دست هایش را روی کیبورد گذاشته. یک دقیقه... دو دقیقه... پنج دقیقه... هفته دقیقه... چشم هایش را آرام باز کرده و شروع کرده به نوشتن. جوابش شده کلماتی که هر کدامشان با دقت انتخاب شدند. جملاتی که هر کدامشان با دقت چیده شدند. حرفهایی که هر کدامشان با فکر کردن های بسیار پیدا شدند... جواب دومین پیامم، دوشنبه شب به دستم رسید. چند ساعت بعد از اینکه روی مبل درازکش افتاده بودم و دست گذاشته بودم کمی بالاتر از ناف، روی معده ام، و گفته بودم " انگار یک چیز خیلی سنگینی اینجا هست. یک چیز سیاه و سنگین. اذیتم می کند. ناراحتم می کند. بابا؟ میشود من رانندگی کنم؟ حواسم را پرت می کند." بعد از یک رانندگی خسته کن و حواس پرت کن، خودم را روی تخت انداخته بودم و به خودم می گفتم " هی! ببین! تمام شده. امروز تمام شد. فقط خواهش می کنم، بخواب. خب؟ بخواب و فردا که بیدار شوی... بخواب فقط. خواهش میکنم. بخواب" اما سیاه سنگین نمی گذاشت بخوابم. مثل سیاهچاله ای که همه چیز را در خود می بلعد، در حقیقت سنگین نبود. خالی بود. خلاء مطلق که نمی گذاشت بخوابم. خواب را در خود می بلعید. به پهلو غلت خوردم. مبایلم را برداشتم و ایمیلم را چک کردم... ایمیلش درپوشی شد روی دریچه ی سیاهچاله... حرفهایی که از هیچکس نشنیده ام. امیدی که نا امیدیم را از 9/10 به 8.09/10 کاهش می دهد. آدم بخاطر جوابِ تاخیر دار و یک صفحه ای کسی، اینقدر مدیونش نمی شود. اما اگر به متافزیک اعتقاد داشتم، جان را از آدمیان جدا می دانستم و به ملائک ربطش می دادم. آخ... که چقدر بودنش نیاز است.

" عجب نویسنده ی خوبی هستی! باید بخاطر تمام کتاب هایی باشد که خواندی. دارن جبران می کنند :)"

" بهت افتخار میکنم برای کمک خواستنت و برای حرف زدن با پدرت."

" کاش میتوانستم تصویرذهنی ترا فقط با آرزو هایم برایت تغییر می دادم."

"سلام احمد! چطوری برادر؟ دانشگاه چطور است؟ خوابگاه چطور؟ چه صنف هایی برداشتی؟ با درس ها چطوری؟ دوست داری صنف هایت را؟ ده تا سوال دیگه هم دارم که بپرسم، اما فعلا تا همین قدر بس است. بعدتر با جزئیات بیشتر حرف می زنیم : ) راستش... اینطور شد که چند دقیقه پیش بیدار شدم و دیدم دلم برای احمد تنگ شده! یادم آمد که خوابت را دیدم. عراق رفته بودیم من و تو. خواب خوبی بود : ) پیام بده به من هر وقت کارم داشتی: 737*** **** روزگارت خوش
الهه "

you are my saving grace

ما طوری مهمانی می گیریم که اگر مهمان ها در راه آمدن تصادف کنند و بمیرند، چیزی که اذیت مان می کند این است که زحمات ما بی حاصل مانده.

در زدن. گفتم: "نگذار بیاید داخل"

رفت در را باز کرد.

ــ هی!

+ هی! نسیم! میخواستم چیزی را از این اتاق بردارم.

ــ میشه من بدم بهت؟

+ نه اصلا مهم نیست. بعدا بر میدارم. تشکر.


"من خسته‌ام نسیم" 

دیشب، اول سپتامبر، من به یادت افتادم دوباره. درد پخش شد در تمام وجودم. تولدت فراموشم شده بود. چطور؟ دوازده روز پیش تولدت بود. من فراموشم شده بود. مگر این همان چیزی نبود که میخواستم؟ نه... انگار نبود که درد از گوش و چشم و دهان و دست هایم بیرون زده بود. مثل همیشه، شرمنده ام...

https://www.youtube.com/watch?v=ZMsvwwp6S7Q

I have these dreams... these fucking dreams... I see you leaving in every single one of them.

گاهی به تماشای مهتاب در کنار دریا می رفتیم

دانه دانه باران می بارید

سوی باغ بالا می رفتیم...

من چرا هیچ عکسی در کابل، در باغ بالا، باغ بابر، کوه افشار، چرا هیچ عکسی در این جاها ندارم؟

+ چطور ترس و استرسی؟

- از همین ترس هایی که اجازه نمی دهند تاریخ تولدش را در تقویم یادداشت کنم. می ترسم سال بعد روز تولدش نباشد.

تو پری دریایی دریاچه ای بودی پر از ماهی. دریاچه دو بخش داشت و من از بخش دومش زیاد یادم نیست. اما بخش اول، جایی که تو بودی، با بلیز سفید و دامن های بلندی که همیشه به تن داری... یک روز چند دقیقه بعد از غروب، از بخش دوم آمدم بالا، آب دریاچه سمت تو کمی پایین آمده بود و ماهی ِ شیری رنگی روی سنگ ها می تپید. ماهی شیری رنگ دیگری بی حرکت طوری روی سنگ های برکه مانده بود که انگار سالهاست مرده ... ماهی اولی به آب رسید... شنا کرد... رفت. خبر آمد که تو رفتی. ترک کردی همه را. من و دو نفر دیگر، دوتایی که نزدیک به من ایستاده بودند و دست هایشان به دست هایم می خورد، برایت آهنگ خواندیم. اولی درست نمی خواند. سومی مسخره ات می کرد. من اما برایت درست و پر احساس خواندم. می گفتند رفتی در همان دوکان گوشه ی برکه ها و چیزی خریدی و به دوکاندار گفتی که قرار نیست برگردی و برنگشتی دیگر...

همیشه رفتن و رفتن، ز آمدن چه خبر؟

فال چیا "عصر رمانتیک" آمده بود و از هیجان نمی دانست چکار کند :)

فال عرابیا شنیدن یک "خبر شخصی" آمده بود.

به عرابیا گفتم من میتوانم این فال را به حقیقت تبدیل کنم. میتوانستم خبر خاص و خصوصی ای بهش بدهم :) صدای چیا را شنیدم که زیر لب می گفت " فال مرا هم میتوانی به حقیقت تبدیل کنی" ...

نمی دانم چرا عشاق من همه دخترن

برای جان میروم، برای متنی که روزی دوبار میخوانمش

برنامه‌م برای فردا پر است. از هشت و نیم صبح که می روم بیرون، نمی دانم کی قرار است برگردم. ساعت دوازده...

امروز سر صنف سیاست شماره‌ را پیدا کردم. از صنف که آمدیم بیرون زنگ زدم. گفت اولین بار همیشه باید پشت تلفن باشد. گفتم من انگلیسی صحبت نمی کنم، حرف زدن پشت تلفن برایم سخت است و در این مورد خاص، ناممکن. گفت خبر می دهد. پیام صوتی این شماره‌ی جدید را فعال نکرده‌ام. سر صنف ریاضی بودیم که زنگش آمد. خوابگاه که می آمدم، سر راه اول رفتم کتابخانه و همانجا ایمیل کارهای استخدامی که اینقدر منتظرش بودم را گرفتم. رفتم به کارهایم رسیدم و سر راه رفتم دفتر ببینم سفارشی که از آمازن داده بودم آمده یا نه. نیامده بود. همانجا زنگ زدم. کس دیگری برداشت اینبار. خشن بود. خسته بودم. بعد از کلی توضیح، گفت فردا ساعت دوازده زنگ می زنیم. گفتم "زنگ می زنید؟ ببخشید. کنسل میکنم. وقت نمی خواهم." تعجب کرد. به جهنم. گفت باشد. قطع کردم. خوشحال بودم؟ نه. حسم عوض شده بود؟ نه. هیچ برایم مهم نبود. همانطور که فردا مهم نیست. آمدم خانه. کیفم را پرت کردم. از سرما لرزیدم. پنجره را باز کردم، کولر را خاموش. صدای آهنگ مبایل قطع شد. زنگ آمده بود برایم. معذرت خواست. گفتم مهم نیست. راهنمایی هایش را گوش کردم. تشکر کردم. مهربان بود. خسته بودم. گفت بعد از جلسه‌ی فردا خبر می دهند که نیاز به دیدار های بعدی هست یا نه. خداحافظی کردیم. سخت تر و سخت تر و سخت تر در خودم گشتم که ببینم کدام جواب خوشحالم می کند؟ دوست دارم فردا بروم؟ دوست دارم فردا نروم؟ فردا که رفتم، دوست دارم باز هم بروم؟ دوست دارم بازهم نروم؟ هیــــچ! هیـــــــچ در هیچ! حسی نیست. هیچ کدام اینها خوشحالم نمی کنند. برایم اهمیت ندارند. من هیچوقت دوست نداشتم حسی که هاوس در آن سریال داشت را تجربه کنم. من دوست نداشتم این باشم. ساعت دوازده ی فردا، پانزده دقیقه، با یک روانشناس وقت دارم.  

" I know they are gonna let me down but I'm doing it anyway"

این جمله ی بالا را هزار بار، به هزار آدم مختلف گفته ام. توضیح هم داده ام که یکی از این "آنها" ها، خود بیشعور شان است. می دانم یک روزی پشیمان میشوم. می دانم و باز جلو میروم. به ونیسا میگویم از کجا معلوم تو فردا تصادف نکنی و نمیری؟ میگوید معلوم نیست. هیچکس گرانتی نمی کند که قرار نیست اتفاقی برای اطرافیان تو بیافتد. اما آینده معمایی ست که هر روز یک قسمتش حل میشود. لذت زندگی همین است.

فقط جان می فهمد. جان که جوابی که یک هفته پیش داده را هر روز، چندبار می خوانم. جان که طوری قبل از حرف زدن، چشم هایش را می بندد و فکر می کند که تو میتوانی با اطمینان انگشتت را سمتش تکان بدهی و بگویی ایـــــن خوش بیان ترین آدم دنیاست. بروند بسوزند تمام کتاب های فن بیان. وقتی او اینــــطور با دقت کلماتش را از قبل انتخاب می کند، وقتی اینطور چشم هایش را می بندد و سی ثانیه روی حرفی که قرار است ده ثانیه گفتنش وقت بگیرد، فکر می کند، چطور میشود حرف زدن با او را دوست نداشت؟ فقط میدانی مشکل کجاست؟ اینکه ما خیلی آسان در معرض حس بیشعورانه ای به نام دلتنگی قرار می گیریم. مثلا همین الان، من دلم برای صد چیز مختلف تنگ است. جان ، نسیم، کیوان، و ونیسا هم در صد ر این لیست دراز قرار می گیرند. هی... خلاصه ی تمام این حرفها این است که I'm screwed. البته می دانم که قبلا این جمله را با فریاد هم به زبان آورده ام و بعد گفته ام چه خاکی به سرم بریزم و او گفته "ببین ... به من نگاه کن... خواهش میکنم... به من نگاه کن... دست هایم را می گیری؟" من از دریاچه ی پشت سرش چشم هایم را آورده ام روی گردنش. روی لب هایش. روی دست هایش. از همین حس بیشعورانه ی الان ترسیده ام و گفته ام "نه" و ده دقیقه بعد دست هایم در دستش بوده وقتی به سبزه های زیر پا هایمان نگاه میکردم و با خودم می گفتم " سعی کن آرام باشی. سعی کن نترسی. سعی کن ... ووووااااای I'm screwed. هی هی هی.... سعی کن نترسی...."  البته از حق نگذریم که وقتی روز آخر برای خداحافظی بغلش کردم گفت همین که جرات می کنم بغلش کنم یعنی آدم شده ام، خوشحال شدم. اما به جهنم.

اصلا نمی توانم ده دقیقه مثل بچه ی آدم بشینم و سعی کنم فکر هایم را از چهار گوشه ی جهان جمع کنم، بنویسم و ببینم آخرش به کجا میرسم. اما اینکه تو یک و نیم ِ بامداد بیدار باشی دلیل جز Screwed بودنت نمی تواند داشته باشد. اخ که من چقدر عصبانی و بهم ریخته ام... اینجا به چه دردم میخورد وقتی نتوانم بنویسم. ای خدا...

Maybe you have to accept that experiencing the loneliness of rejection is better than experiencing a lifetime of oppression.

آینده نگری میکروسکوپی

او: تو یک مقدار زیادی آینده نگری.

من: مــــن؟ من اگر آینده نگر بودم که حال و روزم این نبود.

ساندویچ پنیرم را نشانش می دهم.

من: باید وقتی گیاهخوار میشدم حواسم به این می بود که من بدبخت قرار است دانشجو باشم و تخم مرغ را از برنامه غذاییم حذف نمی کردم. از پنیر بهتره حداقل.

او: تو مثل آدم هایی هستی که ریش میگذارند چون مو ندارند. تو فقط باید کمی عقل می داشتی که گوشت را از برنامه ت حذف نکنی. نیازی به آینده نگری میکروسکوپی نبود. الان چیکار می کنی مثلا؟ کوکو سبزی می سازی برای غذای شب؟ روغن که ندارین. ادویه هم که هیچی. سبزی هم فقط اسفناج. برو بمیر بابا.

صدای لرزانِ Braden گواه ست

"نژادپرستی برای من مثل پری ای هست که هر روز صبح پشت در خانه ام بیشتر از بقیه شیرینی و پول می گذارد. هر چه در زندگیم دارم را مدیون نژادم هستم. مردم بچه هایشان را به من تسلیم می کنند بدون اینکه یک لحظه به اعتمادشان شک کنند. فکر می کنند کسی بهتر و قوی تر از من نیست دیگر. چرا؟ چون هم مَردم. هم سفید. من همه چیزم را از نژاد پرستان دارم اما خدا شاهد است هر بار که این میکروفن دست به دست میشد و حرفهای بقیه را می شنیدم، که چطور زندگی آنها بخاطر نژادشان متاثر شده، دلم میخواست یکی یکی موهای سرم را بکشم."

سوال اینجاست. وقتی همه تا این حد از این موضوع رنج می برند، چرا این پدیده هنوز هم یکی از بزرگترین مشکل های دنیا ست؟

" میخواهی بدانی نظر من در مورد عشق و عاشقی و این حرفها چیست؟ بگذار از آخر شروع کنم... من و همسرم، کنار هم ماندیم و از هم جدا نمی شیم نه به خاطر اینکه من نمیتوانم به غیر از او به چیزی فکر کنم و نه بخاطر اینکه بدون او زندگی نمی توانم. نه. او هم اینطور نیست که با من باشد چون بدون من زندگی نمی تواند. ما با همیم چون هر دو به قلب خود گوش میکنیم. من به قلبم گوش میکنم. که میگوید با او بمان. او هم همینطور. ما تا روزی که قلب ما می گوید بمان، می مانیم. قبل از ازدواج، این عشق هایی که میروند و می آیند و تو میگویی هیچوقت تجربه شان نمی کنی... طرز کار اینها اینطور است که آدم ها عاشق آدم هایی میشوند که چیزهایی دارند که آنها ندارند. بعد سعی می کنند به آنها نزدیک شوند تا به آن چیزی که میخواهند نزدیک باشند. نزدیک میشوند به هم و دلیلش این است که چیزی را که ناخودآگاه در آن ها دوست دارند و می خواهند را ازشان بگیرند، ولی در این جریان یک بخشی از خودشان را به آنها می دهند. دیگر از این به بعد نمی توانند از هم دور باشند. کارهایی با آنها انجام می دهند که با هیچکس تا حالا انجام ندادند .they get silly. فرق تو با بقیه این است که از همان اول تا کسی توجه ت را جلب می کند، میدانی چه چیزی در آنها توجهت را جلب کرده. تو از آدم ها خوشت می آید، عاشقشان نمی شوی. چون وقتی می دانی چه چیزی را می خواهی، راه پیدا کردنش را هم پیدا می کنی. نیاز نیست که برسی به مرحله ی نزدیک شدن و دادن و گرفتن و بهم چسپیدن."

- آن روزی که میکروفن را گرفتم و گفتم اینم از خط آخری که حرف می زدی و رفتم بیرون، فکر کردم باختم. فکر کردم تمام شد و من باختم. با نسیم دعوا کردم. باورت نمیشه... با مشت زدمش... یکی دو ساعت  بعدش بیست دقیقه خوابیدم. از خواب که بیدار شدم دوباره آرام و کنترل شده بودم. دوباره حالم خوب بود. معقول رفتار می کردم اینبار. امروز، وقتی با ونیسا خداحافظی کردم گفت نباختم. گفت نباختم من.

نگفتم که ونیسا چطور استدلال کرد و گفت همینکه برای خداحافظی حاضر شده ام بغلش کنم یعنی نباخته ام. کمبِل تَچیفیلی ترین آدمی ست که در زندگیم دیده ام : ) دوست نداشتم فکر کند رفتار پیشی مانندش اذیتم می کند.

سرش روی شانه ام بود. با ساعتم بازی می کرد. با آرنجم. پیشانیش را روی شانه ام گذاشته بود وقتی شروع به حرف زدن کرد. " مطمئن نیستم که باختی وجود داشته باشه. باختی در کار نیست. تجربه ای ست که ما همه امتحانش کردیم و ... " حرفش را قطع می کنم. سر بر می گردانم سمتش. پیشانی اش را از روی شانه ام کمی تکان می دهد. سرش را بلندتر می آورد و پیشانی ش را به پیشانیم می چسپاند. " اگر باختی نباشه. بردی هم نیست کمبل" با دستم بازی می کند. پیشانی ش هنوز روی پیشانیم هست. " مطمئن نیستم که بردی هم وجود داشته باشه. همانطور که باختی وجود نداره. هر کس همانطور که دوست داره زندگی میکنه. زندگی خاص خودشان با باور های خاص خودشان. هیچکس بازنده یا برنده نیست."

سرم را بر میگردانم. میگویم "سعی میکنم بفهمم یعنی چی."

امروز فهمیدم. زندگی خودش جنگ است. جنگیدن کاری ست که ما همه می کنیم. هیچ بُردی در کار نیست. هیچ باختی هم در کار نیست. چون بزرگترین حرکت در جنگ، همین خودِ جنگیدن است. وقتی تو می جنگی، به اندازه ی کافی شجاع هستی. فرق نمی کند اگر در یک قسمتی پشتت به زمین بخورد. چون تو در مقابل زندگی آپشن دیگری جز شروع نداری و باز می جنگی. پس پشتت به زمین بخورد، نمی بازی. اما بردی هم در کار نیست. زندگی خودش برای ما اتفاق می افتد. بردی در کار نیست. حتی شجاعت خاصی در خودکشی ست که به من اجازه میدهد به انجام دهنده ش با تحسین نگاه کنم و فکر کنم شاید این همان بُردی باشد که در موردش حرف می زدیم.

و پشت تمام ایده ها بچه ی پنج ساله ایست...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

I'm walking on the ground and with each step I feel like this time, I am stuck in the mud. but I keep going anyway. I look down. everyone else is fine. like there is no mud for anyone else. I'm too scared of looking to other people. because I know they walk fast. I know they have no fear. I know they don't understand me. I'm scared of talking to them because I think talking to me, slows them down, but I keep talking anyway. In my mind, there is a picture of sky and all its beautiful parts, it is like a puzzle with no end. galaxies ... stars... little blue marble that is our whole freaking life. walking freely in zero gravity. I had to carry an O2 capsule but it was ok. I had to have weird clothes on. but it was ok. I WAS ALONE UP THERE BUT IT WAS OK. I didn't feel any weight up there, but back on the ground, only my supplies weight 82 Kilograms. I know it doesn't make sense to you. it is not a perfect metaphor 
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

حلزون

_نژاد پرستی تا حالا چه تاثیری روی زندگی شما داشته؟ برای تغییرش چیکار تصمیم دارید بکنید؟

+ من با خود "نژاد" هم مشکل دارم، چه برسه به نژاد پرستی. نژاد مقید کننده و احمقانه ست. وقتی فرم پر میکنی، می پرسن که سفید، سیاه، لاتین یا اسپانیایی هستی؟ طبق تعریف اونا من از خاورمیانه ام، سفیدم. ولی من هیچ وجه اشتراکی با سفید ها ندارم. با سیاه ها هم ندارم. با لاتین و اسپانیا هم ندارم. و حالا، نژادپرستی، تعصب و نژادپرستی باعث شده من از خانه ام دور شوم. باعث شده الان به جای خانه، به جای افغانستان، به جای کشورم، یک جای دیگه باشم. این چیز قابل جبرانی نیست. این چیزی نیست که من بتوانم کاری در موردش بکنم. این چیزی نیست که هیچوقت قابل جبران باشه. چیزی نیست که من هیچوقت بتوانم ببخشم یا فراموش کنم.

only when you love'em that you let'em go

داد زدم که ازش متنفرم. گفتم حرفم را در مورد حرف زدن با او پس میگیرم. به محض اینکه ایستاد، اشک هایم را پاک کردم و برگشتم سمتش. "بیا اینجا" گفت همینطور هم فکر میکرده. گفت میدانسته اگر بایستاد اجازه می دهم بیاید. آمد کنارم و من باز تاکید کردم که ازش متنفرم. با مشت زدم به بازویش و بیشتر گفتم ازش متنفرم. وحشت زده به کارم فکر کردم و وحشت زده‌تر بغلش کردم و بیشتر گفتم ازش متنفرم. من زده بودمش. من ناخوداگاه و باز زیرکانه خواسته بودم برود. من خواسته بودم برگردم به تنهایی خودم. من ... من با صدای لرزان با او حرف زده بودم. در را کوبیده بودم و تا او لب برای تشکر باز کرده بود، داد زده بودم که خفه شود. نگاهم کرده بود و گفته بودم نگاه نکند و گفته بود باشد و بلندتر داد زده بودم که مگر من نمیگویم حرف نزند؟ من داد زده بودم که ازش متنفرم و او بی صدا با چشم هایی که به من نگاه نمی کردند نشسته بود. به حرفهایم گوش میداد و حرف نمی زد. تا جایی که فحش کم آوردم و وقتی با اشک هی میگفتم مزخرف است، گفت بول شِت و من بلندتر داد زدم بــــــــول شِت. پیشانی ام روی زانو هایش بود و هق می زدم. میگفتم ازش متنفرم که مرا در این حالت می بیند و هق می زدم. بغلم کرده بود و گریه‌ام را بدون هیچ حرفی، با هماهنگ کردن نفس هایش با نفس هایم آرام کرده بود و من همان لحظه فهمیدم که بدبخت شدم. همان لحظه فهمیدم دیگر نوشتن آرامم نمی کند. فهمیدم دیگر راه رفتن مرا ارضا نمیکند. فهمیدم دیگر دراز کشیدن و فکر کردن حالم را خوب نمی کند... من برایش حرف زده بودم و حرف زده بودم و حرف زده بودم و احمقانه، اشک هایش حالم را خوب  کرده بود از اینکه مرا می فهمد. آفتاب غروب کرد. همه رفتند. غذا خوردند. آمدند. هی برایش حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم و ... شنید و شنید و شنید و ... گفت و گفت و گفت... گریست و گریستم و گریستیم و ... خندیدم. گفتم اینقدر دلتنگم... گفت اینقدر دلتنگ است... گفتم اینقدر خسته ام... گفت اینقدر خسته است... بغلم کرد. گفتم خالی و سنگینم نسیم. گفت مثل یک کانتینر خالی و خندیدیم. همان شب خوابم نبرد دیگر. همان شبی که برایم قول داد کاری کند که توهم بزنم تا شاید ... شاید آغای یا شاید سمی را ببینم و حال دلم بهتر شود. همان شبی که گفت جای معذرت خواهی نیست و خودش انتخاب کرده غذا نخورد. همان شبی که من هر دقیقه سر روی سینه‌اش گذاشته تاکید کرده بودم که نسیم، من خسته‌ام. همان شبی که ازم خواسته بود هر کاری که حالم را بهتر می کند را انجام دهم و خستگی‌ام را دیده بود و تا دم قسمت دخترانه با هم رفتیم تا من بروم بخوابم. نخوابیده بودم که برگشت. می گفت بروم ببینم اجرای قشنگ بچه ها را. دویدم و رفتم و ندیده بودم که در مسیر منتظرم بوده. اجرا تمام شده بود. من پیدایش نمی کردم. رفتم تا بخوابم. نخوابیده بودم که نانی آمد. میدانست که نسیم به من گفته. گفت سرپرست گفته میتوانیم امشب به افتخار من جلسه مخفی داشته باشیم. پنج دقیقه بعد من و نسیم و نانی و الیسن دور هم نشسته بودیم و نسیم از طرف من گفت به ونیسا که حرفهایش مزخرف اند همه.  تاکید کردم و جواب های ونیسا غیرمنتظره و قشنگ مستم می کردند. " حرف بزن. حرف بزن که منم مخالفت کنم" از رومی حرف زدیم و اینکه من روی همان خاکی راه رفته‌ام که رومی راه می رفته. با کلمه کلمه‌ی حرفهای ونیسا مخالفت کردم و او به جسارتم تمام مدت خندیده بود. شای به ما پیوسته بود و دسته جمعی به صداقت بی حد و مرز من زل زده بودند. جوابهای ونیسا بزرگترین درس این یک هفته را برایم داده بود و این بخاطر نسیم بود. برایش مهم نبود. ونیسا برایش مهم نبود. مهم نبود که من به خدا اعتقاد ندارم. مهم نبود که حرفهایش را باور نمیکنم. مهم نبود که دوستش ندارم. مهم نبود. من یکی از بزرگترین درس های زندگیم را بخاطر نسیم گرفته بودم و حالا... و حالا من... زده بودمش. من زده بودمش. من با مشت زده بودم به بازویش. من بازوهایی که دور سرم محکم حلقه شده بودند و اشک هایم تر شان می کرد را زده بودم. حرف زدیم. از جان گفتم. از حرفهای عجیبش. معذرت خواستم. خوابیدم. بیدار شدم. حرف زدیم. معذرت خواستم. گفت میداند که از روی عشق بوده. گفتم ازش متنفرم. از روی عشق نبوده. گفت پس عشق او به من نگذاشته دردی حس کند.

مطمئن شدم که بدبخت شدم. او نرفت. کاش نرود... کاش نسیمِ من و الیسن همیشه بماند.