- من ترسیده ام. ببین... فکر کن... من برای چه دارم تلاش میکنم؟ که همه چیز بهتر شود؟ اما این که قرار نیست اتفاق بیافتد. اگر با تلاش من چیزی بهتر میشد امروز باید حالم بهتر می بود. ایـــــن، مــــن، همان چیزی است که من همیشه می ترسیدم اتفاق بیافتد. ببین. حال آدم از این بدتر که نمیشود پس من برای چه دارم تلاش می کنم؟ به وضوح حس می کنم که دارم تسلیم میشوم. به وضوح حس می کنم که دارم به همه چیز بی تفاوت میشوم. به همه چیز. اصلا مهم نیست قرار است آخرش چطور باشد. اصلا مهم نیست اگر تو همین الان مرا از اینجا بیاندازی بیرون.

+ تو چندبار این مثال بیرون انداخته شدن از اینجا را دادی... چند بار این حرف را زدی... چرا خب؟...دوست داری این اتفاق بیفته؟...

دوست داری این اتفاق بیفته؟ من دیگه گوش ندادم ببینم چه می گه. یاد تو افتیدم. دهکده ی نمایش، پرده ی اول... " ناراحت نشدم. من به این سادگی ها از کسی ناراحت نمیشم. انگار تو دوست داری این اتفاق بیفته؟"

- این، همان چیزی است که من همیشه می ترسیدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد