امینی آمده آمریکا. کارهایش به طرز شگفت انگیزی خوب پیش رفتن. نیویورک هستند... امروز وقتی بر می گشتیم، مامان می گفت که معصوم مجبور شده صنف 9 را دوبار بخواند. یکبار در کابل، یکبار در همان کشوری که درخواست مهاجرت را دادند، و مادرش نگران است که باز هم از اول دبیرستان قبولش کنند. گفتم :" این اتفاق نمی افتد. معصوم انگلیسی بلد است. بابا یادت هست؟ امینی یکبار عکس معصوم را با تصدیقنامه ای که در انگلیسی گرفته بود گذاشته بود در فیسبوک و تو به من نشانش داده بودی. مقایسه کرده بودی. گفته بودی معصوم از من  دو سه سال کوچکتر است و ... . معصوم انگلیسی بلد است." دستم را بوسید. همیشه به من سخت می گرفت. همیشه به من سخت می گیرد. شروع می کند به تعریف کردن از من. بعد من بی تفاوت به حرفهایش متوجه میشوم حتی تعریف های او هم دیگر خوشحالم نمی کنند. همانطور که شماتت هایش حالم را دگرگون نمی کند دیگر. ترسناک است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد