برای جان میروم، برای متنی که روزی دوبار میخوانمش

برنامه‌م برای فردا پر است. از هشت و نیم صبح که می روم بیرون، نمی دانم کی قرار است برگردم. ساعت دوازده...

امروز سر صنف سیاست شماره‌ را پیدا کردم. از صنف که آمدیم بیرون زنگ زدم. گفت اولین بار همیشه باید پشت تلفن باشد. گفتم من انگلیسی صحبت نمی کنم، حرف زدن پشت تلفن برایم سخت است و در این مورد خاص، ناممکن. گفت خبر می دهد. پیام صوتی این شماره‌ی جدید را فعال نکرده‌ام. سر صنف ریاضی بودیم که زنگش آمد. خوابگاه که می آمدم، سر راه اول رفتم کتابخانه و همانجا ایمیل کارهای استخدامی که اینقدر منتظرش بودم را گرفتم. رفتم به کارهایم رسیدم و سر راه رفتم دفتر ببینم سفارشی که از آمازن داده بودم آمده یا نه. نیامده بود. همانجا زنگ زدم. کس دیگری برداشت اینبار. خشن بود. خسته بودم. بعد از کلی توضیح، گفت فردا ساعت دوازده زنگ می زنیم. گفتم "زنگ می زنید؟ ببخشید. کنسل میکنم. وقت نمی خواهم." تعجب کرد. به جهنم. گفت باشد. قطع کردم. خوشحال بودم؟ نه. حسم عوض شده بود؟ نه. هیچ برایم مهم نبود. همانطور که فردا مهم نیست. آمدم خانه. کیفم را پرت کردم. از سرما لرزیدم. پنجره را باز کردم، کولر را خاموش. صدای آهنگ مبایل قطع شد. زنگ آمده بود برایم. معذرت خواست. گفتم مهم نیست. راهنمایی هایش را گوش کردم. تشکر کردم. مهربان بود. خسته بودم. گفت بعد از جلسه‌ی فردا خبر می دهند که نیاز به دیدار های بعدی هست یا نه. خداحافظی کردیم. سخت تر و سخت تر و سخت تر در خودم گشتم که ببینم کدام جواب خوشحالم می کند؟ دوست دارم فردا بروم؟ دوست دارم فردا نروم؟ فردا که رفتم، دوست دارم باز هم بروم؟ دوست دارم بازهم نروم؟ هیــــچ! هیـــــــچ در هیچ! حسی نیست. هیچ کدام اینها خوشحالم نمی کنند. برایم اهمیت ندارند. من هیچوقت دوست نداشتم حسی که هاوس در آن سریال داشت را تجربه کنم. من دوست نداشتم این باشم. ساعت دوازده ی فردا، پانزده دقیقه، با یک روانشناس وقت دارم.