پیام هایم را یک هفته بعد از اینکه می گیرد جواب میدهد. اما ناراحتی ندارد وقتی جوابش را با معذرت خواهی بخاطر تاخیر شروع می کند و بهانه نه، "دلیل" می آورد که منتظر مانده تا وقت کافی و فضای وسیعی برای جواب دادن داشته باشد. تصورش برای من سخت نیست. چشم هایش را بسته. دست هایش را روی کیبورد گذاشته. یک دقیقه... دو دقیقه... پنج دقیقه... هفته دقیقه... چشم هایش را آرام باز کرده و شروع کرده به نوشتن. جوابش شده کلماتی که هر کدامشان با دقت انتخاب شدند. جملاتی که هر کدامشان با دقت چیده شدند. حرفهایی که هر کدامشان با فکر کردن های بسیار پیدا شدند... جواب دومین پیامم، دوشنبه شب به دستم رسید. چند ساعت بعد از اینکه روی مبل درازکش افتاده بودم و دست گذاشته بودم کمی بالاتر از ناف، روی معده ام، و گفته بودم " انگار یک چیز خیلی سنگینی اینجا هست. یک چیز سیاه و سنگین. اذیتم می کند. ناراحتم می کند. بابا؟ میشود من رانندگی کنم؟ حواسم را پرت می کند." بعد از یک رانندگی خسته کن و حواس پرت کن، خودم را روی تخت انداخته بودم و به خودم می گفتم " هی! ببین! تمام شده. امروز تمام شد. فقط خواهش می کنم، بخواب. خب؟ بخواب و فردا که بیدار شوی... بخواب فقط. خواهش میکنم. بخواب" اما سیاه سنگین نمی گذاشت بخوابم. مثل سیاهچاله ای که همه چیز را در خود می بلعد، در حقیقت سنگین نبود. خالی بود. خلاء مطلق که نمی گذاشت بخوابم. خواب را در خود می بلعید. به پهلو غلت خوردم. مبایلم را برداشتم و ایمیلم را چک کردم... ایمیلش درپوشی شد روی دریچه ی سیاهچاله... حرفهایی که از هیچکس نشنیده ام. امیدی که نا امیدیم را از 9/10 به 8.09/10 کاهش می دهد. آدم بخاطر جوابِ تاخیر دار و یک صفحه ای کسی، اینقدر مدیونش نمی شود. اما اگر به متافزیک اعتقاد داشتم، جان را از آدمیان جدا می دانستم و به ملائک ربطش می دادم. آخ... که چقدر بودنش نیاز است.