در این وحشت زدگی، در اوج وحشت زندگی، راستش توقع داشتم تو یکی از مشکلاتم نباشی

خودش می داند. همیشه اقرار می کند که سخت‌گیری هایش فقط برای من است و همه هم عمدی هستند. عادت دارم اما اینبار حس میکنم زیاده روی می کند... اینکه ذره ذره پول هایی که به حسابم می ریزد را حساب می کند و دقیقا یک هفته بعد از من میخواهد پس برشان گردانم خیلی ناجوان مردانه ست. خیلی زیاد. بسیار نامردانه ست. اینکه تا نظرش را در مورد چیزی می پرسم پیش از اینکه اصلا گوش کند چه می گویم می گوید " کارتت مگر همراهت نیست؟ اگر هست که بخرش،به من مربوط نیست."زجر دهنده ست.بارها در مورد اینکه نمی توانم پرداخت وامی که به نام او گرفته‌ام را در دوران تحصیل شروع کنم، حرف زده‌ایم و باز هم وسط یک بحث نامربوط میگوید " الهه پرداخت وامی که به نام من گرفتی را شروع نمی کنی؟" در مسیر خانه، دارد رانندگی می کند که یکباره دستش را سمتم دراز می کند و میگوید" 55 دالری که از کارت مامان مصرف کرده بودی را بده!" اما این هم خیلی بد نیست وقتی پول داری و همان لحظه به حسابش دوباره واریز می کنی. اما اینکه از دیروز تا حالا حداقل سه بار ازمن خواسته پولش را بهش برگردانم و خوب میداند که ندارم خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد نامردانه ست. هی میگویم ندارم و باید تا بیست و دوم صبر کند تا حقوقم را بگیرم توجه نمی کند. انگار نه انگار که حقوق تمام ماه من به اندازه ی سه روز کاری اوست! انگار نه انگار که من هنوز حقوق نگرفته‌ام و معلوم نیست از کجا توقع دارد پول نجومی کتاب های احمقانه ی دانشگاه را داده باشم. انگار نه انگار همین یک ماه پیش به روابط مالی خواهر و مادر کانر می خندیدیم و حرف از اینکه خانواده باید پشت هم باشد می زدیم. خیلی زشت است که من هم حواسم به درس هایم باشد و هم کار کنم و هم آخر هفته ها که خانه می آیم با من مثل یکی از بدهکار هایش برخورد کند. تازه از من میخواهد برای ورزش هم ثبت نام کنم. لعنتی... پول اسناد گواهینامه، پیانو، ورزش، بدهی های او، کتاب ها... بهانه اش هم این است که آدم باید مسئو ل خودش باشد. خب آدم که از شانزده سالگی مسئول تمام ابعاد زندگی خودش نمی تواند باشد که.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد