only when you love'em that you let'em go

داد زدم که ازش متنفرم. گفتم حرفم را در مورد حرف زدن با او پس میگیرم. به محض اینکه ایستاد، اشک هایم را پاک کردم و برگشتم سمتش. "بیا اینجا" گفت همینطور هم فکر میکرده. گفت میدانسته اگر بایستاد اجازه می دهم بیاید. آمد کنارم و من باز تاکید کردم که ازش متنفرم. با مشت زدم به بازویش و بیشتر گفتم ازش متنفرم. وحشت زده به کارم فکر کردم و وحشت زده‌تر بغلش کردم و بیشتر گفتم ازش متنفرم. من زده بودمش. من ناخوداگاه و باز زیرکانه خواسته بودم برود. من خواسته بودم برگردم به تنهایی خودم. من ... من با صدای لرزان با او حرف زده بودم. در را کوبیده بودم و تا او لب برای تشکر باز کرده بود، داد زده بودم که خفه شود. نگاهم کرده بود و گفته بودم نگاه نکند و گفته بود باشد و بلندتر داد زده بودم که مگر من نمیگویم حرف نزند؟ من داد زده بودم که ازش متنفرم و او بی صدا با چشم هایی که به من نگاه نمی کردند نشسته بود. به حرفهایم گوش میداد و حرف نمی زد. تا جایی که فحش کم آوردم و وقتی با اشک هی میگفتم مزخرف است، گفت بول شِت و من بلندتر داد زدم بــــــــول شِت. پیشانی ام روی زانو هایش بود و هق می زدم. میگفتم ازش متنفرم که مرا در این حالت می بیند و هق می زدم. بغلم کرده بود و گریه‌ام را بدون هیچ حرفی، با هماهنگ کردن نفس هایش با نفس هایم آرام کرده بود و من همان لحظه فهمیدم که بدبخت شدم. همان لحظه فهمیدم دیگر نوشتن آرامم نمی کند. فهمیدم دیگر راه رفتن مرا ارضا نمیکند. فهمیدم دیگر دراز کشیدن و فکر کردن حالم را خوب نمی کند... من برایش حرف زده بودم و حرف زده بودم و حرف زده بودم و احمقانه، اشک هایش حالم را خوب  کرده بود از اینکه مرا می فهمد. آفتاب غروب کرد. همه رفتند. غذا خوردند. آمدند. هی برایش حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم و ... شنید و شنید و شنید و ... گفت و گفت و گفت... گریست و گریستم و گریستیم و ... خندیدم. گفتم اینقدر دلتنگم... گفت اینقدر دلتنگ است... گفتم اینقدر خسته ام... گفت اینقدر خسته است... بغلم کرد. گفتم خالی و سنگینم نسیم. گفت مثل یک کانتینر خالی و خندیدیم. همان شب خوابم نبرد دیگر. همان شبی که برایم قول داد کاری کند که توهم بزنم تا شاید ... شاید آغای یا شاید سمی را ببینم و حال دلم بهتر شود. همان شبی که گفت جای معذرت خواهی نیست و خودش انتخاب کرده غذا نخورد. همان شبی که من هر دقیقه سر روی سینه‌اش گذاشته تاکید کرده بودم که نسیم، من خسته‌ام. همان شبی که ازم خواسته بود هر کاری که حالم را بهتر می کند را انجام دهم و خستگی‌ام را دیده بود و تا دم قسمت دخترانه با هم رفتیم تا من بروم بخوابم. نخوابیده بودم که برگشت. می گفت بروم ببینم اجرای قشنگ بچه ها را. دویدم و رفتم و ندیده بودم که در مسیر منتظرم بوده. اجرا تمام شده بود. من پیدایش نمی کردم. رفتم تا بخوابم. نخوابیده بودم که نانی آمد. میدانست که نسیم به من گفته. گفت سرپرست گفته میتوانیم امشب به افتخار من جلسه مخفی داشته باشیم. پنج دقیقه بعد من و نسیم و نانی و الیسن دور هم نشسته بودیم و نسیم از طرف من گفت به ونیسا که حرفهایش مزخرف اند همه.  تاکید کردم و جواب های ونیسا غیرمنتظره و قشنگ مستم می کردند. " حرف بزن. حرف بزن که منم مخالفت کنم" از رومی حرف زدیم و اینکه من روی همان خاکی راه رفته‌ام که رومی راه می رفته. با کلمه کلمه‌ی حرفهای ونیسا مخالفت کردم و او به جسارتم تمام مدت خندیده بود. شای به ما پیوسته بود و دسته جمعی به صداقت بی حد و مرز من زل زده بودند. جوابهای ونیسا بزرگترین درس این یک هفته را برایم داده بود و این بخاطر نسیم بود. برایش مهم نبود. ونیسا برایش مهم نبود. مهم نبود که من به خدا اعتقاد ندارم. مهم نبود که حرفهایش را باور نمیکنم. مهم نبود که دوستش ندارم. مهم نبود. من یکی از بزرگترین درس های زندگیم را بخاطر نسیم گرفته بودم و حالا... و حالا من... زده بودمش. من زده بودمش. من با مشت زده بودم به بازویش. من بازوهایی که دور سرم محکم حلقه شده بودند و اشک هایم تر شان می کرد را زده بودم. حرف زدیم. از جان گفتم. از حرفهای عجیبش. معذرت خواستم. خوابیدم. بیدار شدم. حرف زدیم. معذرت خواستم. گفت میداند که از روی عشق بوده. گفتم ازش متنفرم. از روی عشق نبوده. گفت پس عشق او به من نگذاشته دردی حس کند.

مطمئن شدم که بدبخت شدم. او نرفت. کاش نرود... کاش نسیمِ من و الیسن همیشه بماند.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد