تو پری دریایی دریاچه ای بودی پر از ماهی. دریاچه دو بخش داشت و من از بخش دومش زیاد یادم نیست. اما بخش اول، جایی که تو بودی، با بلیز سفید و دامن های بلندی که همیشه به تن داری... یک روز چند دقیقه بعد از غروب، از بخش دوم آمدم بالا، آب دریاچه سمت تو کمی پایین آمده بود و ماهی ِ شیری رنگی روی سنگ ها می تپید. ماهی شیری رنگ دیگری بی حرکت طوری روی سنگ های برکه مانده بود که انگار سالهاست مرده ... ماهی اولی به آب رسید... شنا کرد... رفت. خبر آمد که تو رفتی. ترک کردی همه را. من و دو نفر دیگر، دوتایی که نزدیک به من ایستاده بودند و دست هایشان به دست هایم می خورد، برایت آهنگ خواندیم. اولی درست نمی خواند. سومی مسخره ات می کرد. من اما برایت درست و پر احساس خواندم. می گفتند رفتی در همان دوکان گوشه ی برکه ها و چیزی خریدی و به دوکاندار گفتی که قرار نیست برگردی و برنگشتی دیگر...

همیشه رفتن و رفتن، ز آمدن چه خبر؟