به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه ی خویش

برای سَمِت میرم فردا. سَمِتی که رفتن به دانشگاه را بخاطرش دو روز به تعویق انداختم و قرار است مصاحبه ها را بخاطرش پشت تلفن انجام بدهم و قرار است ...

فقط به امید اینکه واقعا همان چیزی باشد که میگویند. سَمِت جایی ست که هر که باشی، هر چه باشی، خوبی؛ پذیرفته ای. سمت یعنی یک هفته در کلبه های کنار برکه خوابیدن و بحث کردن و نواختن . سمِت یعنی اتحاد مطلق. سمت یعنی آشنایی و دیدن بچه هایی از 27 کشور مختلف. سَمت یعنی دوری از تمام مجازی ها ... سمِت یعنی دوری از هیاهوی شهر...

میروم که برای یک هفته زندگی کنم.

آخرین آخر هفته ام در خانه ست. لپتاپ به دست رفتم حمام. کف حمام دراز کشیدم و آهنگ گوش دادم. بعد لپتاپ را گذاشتم و صدای آهنگ را بلند کردم. لباس ها را یکی یکی، با طمانینه انداختم کف حمام. آب روی سرم ریخت. با آرامش تمام تار تار موهایم را کف زدم و ماساژ دادم. نشستم زیر دوش. آب میرفت داخل چشم هایم. ده بیست سی چهل... زمان گذشت. آب را قطع کردم. نشستم کنار وان. انقدر نشستم تا خشک شدم. لباس ها را یکی یکی پوشیدم. موهایم را خشک کردم. باز هم دلم نمیخواست بروم پایین.

احمقانه غمگین دوست داشتنی

تمام آدم ها یک لایه اشک روی چشمشان دارند. مال من اما ضعیف است. کامل نیست. لایه‌ی اشکی چشمم را میگویم. برای همین باید دوا مصرف کنم و خیلی وقت است که نمی کنم. اما مال او... لایه‌ی اشکی چشم او کاملا دیدنی‌ست. به همین خاطر چشم هایش روشن اند. انگار... برق از سرم پرید. وقتی مردم از ستاره در چشم حرف می زنند، منظورشان اوست. چشم هایش ستاره دارند. چشم هایش ستاره دارند؟ چه اصطلاح بی معنایی.

وقتی سر صنف هندسه کنارش نشسته باشی و همزمان بهم نگاه کنید، به علاوه‌ی تاب مژه های دراز و بیشعورش، اشک روی چشم هایش را هم می بینید. مخصوصا وقتی جدی نگاه می کند. وقتی طوری لبخندش محو میشود که شما هنوز می بینیدش، فکر میکنید یعنی لئوناردو اگر او را می دید، متوجه میشد که چقدر لبخندش شبیه لبخند مونالیزا ست؟ از خودتان می پرسید که اصلا لبخند می زند یا نه؟ چون طولانی نگاهش می کنید، آب دهانش را قورت می دهد و شما به چشم های جدی و اشک دارش، به لبخندی که معلوم نیست می زند یا نمی زند، به سیب گلویش که حرکت می کند، نگاه می کنید؛ حس می کنید که بغض دارد و هر آن ممکن است گریه‌اش بگیرد. دوست دارید پیش از اینکه این اتفاق بیافتد بغلش کنید. بغلش نمی کنید. چون به قد کوتاهتان می خندد. او از هر فرصتی استفاده می کند تا به سی سانت از او کوتاه تر بودنتان بخندد. بغلش نمی کنید. ابرو بالا می اندازید. می خندید. میخندد. دست بلند می کنید و به استاد فرمول عشق را میگویید. بعد بر میگردید سمتش و با لبخند میگویید " کی گفته زیبایی به رنگ پوست است؟ پس تو چرا اینقدر زیبا هستی؟" او با چشم های گیج و جدی و لبخند قشنگش اینبار نگاهتان می کند. بعد تصمیم به مقابله می گیرد و  تنها کلمه‌ی فارسی‌ای را که بلد است میگوید:" هیچکس. هیچکس. هیچکس."

لویس پیدا شده. لویس عزیز من. لویس جان

- بله. سلام پری بانو. من بی حوصله ام. دو صفحه کتاب میخوانی من بخوابم؟

+ من باید برم برای تمرین. یک آهنگ محلی ایرانی هست، به نام سرکتل. من هشت ساله بودم ...

- دو صفحه کتاب میخوانی برای من؟

+ من باید برم.

- آهنگ سر کتل را میخوانی؟

می خواند و گوش میکنم.

+ عجب زندگی ای شده.

- واقعا ها. من از صبح تا حالا به این فکر میکنم که روزی ده بار من به او میگم feel free to text me anytime و روزی دوازده بارم او. بعد وقتی بی حوصله هستم باید دست به دامان کسی مثل تو باشم.

+

- احمقانه ست که. نیست؟

+ چرا. هست.

- خلاصه اینکه ما در مکان اشتباه، و در زمان اشتباه هستیم. ترا نمیدانم. اما من عمیقا، شدیدا، واقعا دچار دوگانگی شخصیتی شدم.

+ تو از کجات دوگانه شدی؟

- از همه لحاظ. من به ارزش های اینا اهمیت قائل نیستم. اینا به ارزش های من.

+ منم

- دو صفحه کتاب میخوانی من بخوابم؟ بعد که خواندی خودت قطع کن. من حال ندارم تکان بخورم.

+ "پابلو کشیش پیری بود که مورد احترام همه به شمول آنهایی که به مذهب عقیده..."

تا هنوز آیینه ها را از غبار غم نشستن

دیوانگی هایم خاصیت های خاص خودشان را دارند. در حدی دیوانه نیستم که جامه از تن بر کنم و سر به صحرا بگذارم. اما به حدی دیوانه هستم که شبی، نصفه شبی، بالشتم را بردارم و بروم روی چمن های کوچه دراز بکشم. بعضی وقت ها خودم هم از دیوانگی هایم به ستوه می آیم. مثلا همین موضوعی که من فقط با دو مورد مرگ برخورد داشتهام و طوری حالم خراب است که انگار در سیاهچالهای افتادهام که راه برون آمدنی ندارد. کابوس هایی می بینم که ترانه اکبری هم نمی بیند. طوری بهم می ریزم که حس میکنم کسی از من درماندهتر پیدا نمیشود. نمی دانم باید بخوابم، موهایم را بکشم، خودم را از پنجره پرت کنم پایین، سرم را بکوبم به دیوار، دوش آب سرد بگیرم یا شاید هم داد بزنم؟ این یک عکس العمل به شدت اغراق آمیز به یک فاجعهست. با این صورت اگر پیش برویم که من هیچوقت قرار نیست حالم خوب باشد. با این صورت اگر پیش برویم که من هیچوقت قرار نیست بتوانم با دنیا و دلتنگی ها کنار بیایم. دلتنگی... ذهنم همیشه پر از فکر و خیال است. اینقدر که از کاری که خودم فکر میکنم درست است و باید انجام بدهم دور می مانم. این تابستان سعی کردم مِتُد دیگری را به کار بگیرم. دوتا کتابی که یک ماه منتظر بودم تا از کتابخانه بگیرم را گرفتم و یک مـــاه است روی تخت و زیر تخت می گردند و من نمیخوانمشان. چهار فصل سریال را در همین یک ماه دیدهام. امروز که از باز بیقرار بودم، در مورد یک موضوع دلچسپ تحقیق کردم. حالم خوب شد. ناراحتم خواندن را متوقف کرده بودم. اوایل تابستان تصمیم داشتم در مورد مکاتب فلسفی بخوانم و تکانی به خودم برای بیرون آمدن از این سیاهچاله بدهم. اما یکباره خواستم ذهنم خالی باشد. دلم خواست زندگی کنم. خواندن را کنار گذاشتم. پشیمانم اما. ناراحتم اما. از اینکه هرچند تجربهی بیهوده و اشتباهی بود، باعث آرامش خاطرم نشد ناامیدم. می ترسم. آخرش... حال و روز مرا اگر نمی دانید، پاندول ساعتی را در نظر بگیرید که در حرکت است و فقط دلش به این خوش است که روزی قرار است دیگر در حال تغییر نباشد. روزی قرار است ثابت بایستد. اما لحظه هایی را هم از سر می گذارند که وحشت سراپایش را می گیرد از ترس اینکه قوانین فزیک غلط به اثبات برسند. بعد می لرزد و محکمتر به چپ و راست پرتاب میشود. امروز که باز از همه چیز ناامید بودم، به این فکر کردم که روزی که خدا را ببینم، اگر دغل بازی نکند و بگذارد با آزادی بیان و بدون ترس از جذبهاش حرف بزنم، خیـــــلی حرفها برایش دارم. دلم میخواهد بگویم یک نامرد به تمام معناست. ما را انداخته وسط بازیای که قوانینش را نمی دانیم و هر اشتباهی جبران ناپذیر است. خدا باید بداند که اگر مرگ را نمی آفرید، شاید من با باقی امور دنیا می توانستم کنار بیایم. شاید هم خدا مُرده. من برایش عزا دارم.

آدم که ترسش را فریاد نمی زند

متوجه ساعت نبودم. نه تا وقتی که جامدادی سرمه‌ای را به دستم گرفتم و خندان سعی کردم با Handicap cart  به سمت صندق حرکت کنم. بیرون تاریک بود. من. تنها. سه مایل از خانه دور. بدون موتر. هوا تاریک. بدون مبایل. خرید ها را حساب کردم و انداختم داخل کوله. کارت را بدون اینکه کاملا پارک کنم رها کردم و برخلاف همیشه نخندیدم از اینکه نقش معلول ها را بازی کرده بودم. دویدم بیرون. ترسم بیشتر شد. من. تنها. سه مایل از خانه دور. بدون موتر. هوا تاریک. بدون مبایل. اگر ببینم بایسکل هم سرجایش نیست چی؟ دویدم. بایسکل سرجایش بود. نشستم و پدال زدم. پدال زدم. پدال زدم. معده‌ام درد گرفته بود. مثل وقتی که گرسنه باشی و لواشک بخوری. مثل وقتی که تازه از خواب بیدار شده باشی و آب لیمو خورده باشی. مثل وقتی که سرد باشد و گرسنه باشی و آب پرتقال خورده باشی. تهوع گرفته بودم. پاهایم از خستگی درد گرفته بودند و به خانه نمی رسیدم. من چرا روی پاهایم کار نمی کنم تا قوی‌تر باشند؟ درد به کنار، تمــــــــــــــام خیابان تاریک بود. اگر تصادف می کردم چه؟ هلمت/کلاه ایمنی داشتم. اگر تصادف می کردم حداقل زنده می ماندم، نه؟ پشت هلمت نشان شب‌بین داری داشت. کمک می کرد تصادف نکنم. اما همه جا تاریک بود. صدای پارس سگ از یکی از خانه های کناری می آمد. پاهایم درد می کردند. ترسم گرفته بود. کاش بابا نگران شده باشد و آمده باشد. کاش بیاید مرا بگیرد برویم خانه. پاهایم درد می کردند. کمی کمتر از نصف راه را رفته بودم. مجبور شدم پیاده شوم. هر آن ممکن بود بالا بیاورم. هر آن ممکن بود زانوهایم از خستگی تا شوند. کنار خیابان با بایسکل پیاده میرفتم. بیست ثانیه بعد دوباره سوار شدم. تهوع رهایم نمی کرد. ترسیده بودم. از اینکه نکند اینقدر ضعیف باشم که نتوانم تا خانه پدال بزنم. اگر هیچوقت به خانه نرسم چه؟ اما منطقی باش. سه مایل که چیزی نیست. پاهایم می سوختند. درست قبل از اینکه برسم به تاریک‌ترین، ترسناک‌ترین قسمت مسیر، پیش از اینکه برسم به قسمتی که قرار است ساختمانی بسازند، درست قبل از اینکه برسم به قسمتی که کناره های جاده سبزه است و معلوم نیست چرا خانه نمی سازند که آدم تنها ترسش صدای پارسِ سگ باشد، قبل از اینکه برسم به قسمتی که چراغ های پارک و دوکان ها کنترلی روی زمینش ندارد، دلم خواست بلند جیغ بزنم و اعلان کنم که من ترسیده‌ام. میخواستم پشت چراغ سرخ بلند داد بزنم "I’m scared" بلاخره من همان دختری هستم که میتواند وقتی شما در موتر با ملچ و ملوچ غذا میخورید و موتر هفتاد مایل در ساعت سرعت دارد، در را باز کند و بگوید " بی صدا غذا میخوری یا من بپرم پاییــــــــــــن؟ هــــــــــــــــا؟ خفه میشی یا من پرم پایین، هـــــــــــــــــــــا؟" حالا برعلاوه‌ی تهوع، ترس هم داشتم. میخواستم بلند داد بزنم و شاید همین موتر هایلکس کناری حاضر میشد سوارم کند و از کنار این سبزه‌زار وحشتناک بگذراند و بعد من میتوانستم دوباره پدال بزنم. حتی چند دقیقه همراه داشتن شاید کمک میکرد کمتر حس تهوع کنم. کمتر دلم درد داشته باشد.اما لب هایم را بسته نگاه داشتم. "آدم که ترسش را فریاد نمیزند." گریه هم نکردم. دوباره پدال زدم. حس می کردم  از تی شرتم گرفته تا کف دست هایم غرقِ عرق‌اند. از تاریک‌ترین ها هم گذشتم. از پل هم گذشتم. از کنار زن و مردی که دوتا سگ شبیه گرگ داشتند هم گذشتم. پاهایم درد داشتند، می سوختند، دلم درد می کرد، تهوع داشتم، اما پدال زدم. دلم فقط میخواست آرام باشم دوباره. صدای بابا، بوی خانه، گرمای تخت، سرمای اتاق، نیاز داشتم نفس بگیرم. حتی وقتی دور زدم و چراغ روشن اتاق مامان و بابا را دیدم هم آرام نشدم. در را که باز کردم و داد زدم " با... هووووف... باه... بابــــــــــــــا" روی تخت افتادم، دوان دوان آمد. جوراب هایم را درآورد. کلاهم را برداشت. شروع کرد به باد زدنم. عرق هایم را خشک کرد. من هـــزار باره حس یک بچه‌ی پنج ساله و گم شده را تجربه کردم.

چرخه ی ناقص

حس پریدن از ایستگاه فضایی را داشت. برخوردم به آب را مثل برخورد با جو زمین تصور کردم. آمادگی نداشتم کشیده شدن و درد را با سوختن در مسیر جو زمین تصور کنم. لبخند نمی زدم دیگر. چشم باز کردم. ماهی ها بودند؛ به پایین می کشاندندم. دست و پا زدنم برای هوا غیر ارادی بود. وگرنه شاید باید دستم را سمت سرم می بردم تا کمی از آن درد کشنده را کم کنم. ماهی ها بودند. هوا میخواستم. وگرنه شاید کار عاقلانه این بود که با خودم محاسبه کنم چندتا ماهی نیاز است که تمام موهای سر دختری را در پانزده ثانیه بِکَنند. من میدانم آدم ها با موهای تیره به طور اوسط صد هزار تار مو دارند. ثانیه ها می گذشتند و من سرم هر لحظه سبکتر میشد. این سبکی نمی دانم چرا مرا روی آب نمی برد؟ غرق تر میشدم هر لحظه. فکر که میکنم، اگر به عدالت دنیا اعتقاد می داشتم احتمالا به این فکر می کردم که کجا، چه بدی‌ای، در حق چه کسی، چه گناهی، چه معصیتی باعث شده اینطور فجیع مورد عذاب واقع شوم؟ اما اینها الان به ذهنم می رسند. شاید چون من به عدالت دنیا اعتقاد ندارم. چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که کااش مثل تمام قصه ها نوار زندگیم پیش چشمانم پلی میشد و یکبار دیگر حس دیدن بچه ها، حس دیدن مامان و بابا را می تجربه می کردم. اما اینطور نبود. ذهنم بی‌ربط تر از همیشه می چرخید و باز بی دلیل، مغزم روی کاغذ کنار تختم متوقف شد. "اشک ماهی ها نباشد آب دریا شور نیست" اشکم چکید از گوشه‌ی چشمم. اشک ماهی ها نبود. هیچکس نمی فهمید که اشک ماهی ها نبود. سرِ سفید و بی موی من شبیه ماه نیست؟ ترسم از اینکه نکند تمام ماه های چهاردهِ روی برکه ها، نکند... نکند... نکند سر های سفید دخترک های دلتنگ بی‌وزنی و بی‌مرزی باشد؟ برابر شد با تماس پشتم با جسمی که روزی با هدف زندگی کنار این برکه نفس می کشیده، فرود آمدن دستم روی قسمتی از بدنی که ذهنم مضحکانه با خودش سرِ قسمت کلیه یا کبد بودنش جنگ دارد و گردنم که روی لب هایی قرار گرفت که من هیچ دلیل خاصی برای اینکه فکر می کنم لب بودند و بینی و چشم و سنگ نبودند، ندارم. آخرین مهره از بیست و چهار مهره‌ی ستون فقراتم روی لب های کسی جا میگیرد و ماهی هایی که مویی روی سرم نگذاشته‌اند. بعد فشار از سرم برداشته میشود. بعد فشاری که در مقطع کوچکتری وارد میشود. بعد فکری که در ذهنم خطور میکند و تعجب می کنم از اینکه ماهی ها از کجا باید قانون پاسکال را بدانند. درکمال تعجب، به چیزی مرتبط با شرایطم فکر کردم. " اگر ماهی ها با همین سرعت ادامه می دادند، هفت ثانیه‌ی دیگر به مغزم می رسیدند، بعد چقدر طول میکشید تا تشنج بگذرد؟ حتی وقت می کرد تا بگذرد؟ چقدر طول میکشید تا برسند به سریبرال و قلبم بایستد؟ کمبود هوا زودتر می کشت یا خورده شدن مغزم؟ آه از حاشیه رفتن های من. موضوع اینجاست، چند لحظه بعد من قرار است نوری را ببینم و آرامشی را تجربه کنم که این لحظه بعید به نظر میرسد. من قرار است چطور فکرکنم؟ آکسیجن به مغزم نمی رسد یا خدا و زندگی پس از مرگ هست؟" درد تمام شد و همه جا سیاه شد. ندیدن نور غیرمنتظره بود. اما انگار نه، فشاری روی سرم نبود. ماهی ها رفته بودند و آب از سیاهی هایی که از شکاف سرم میریخت سیاه شده بود. من هیچوقت به اینکه سرم خانه‌ی اختاپوسی باشد فکر نکرده بودم. اما حس خوبی داشت آزادی اختاپوس جمجمه‌ام. یادم نیست که لبخندم فزیکی بود یا فقط بطنی، اما حسی شبیه لبخند کف پایم بود...

عصر ها که مینشینم و به آسمان نگاه میکنم، ذهنم خالی است. سعی می کنم با ابر ها شکل های مفهوم داری بسازم و نمیتوانم. ذهنم خالی است. مثل خانه‌ی متروکه‌ای که در روز آخر اقامت، خانم خانه بمبی به خود بسته و خود را وسط آشپزخانه، قلب خانه، منفجر کرده باشد. تکه های گوشت و پوستش چسپیده به سقف و خیال جدا شدن ندارند. اما خانه خالی ست. افکار گندیده و سیاه شده‌ی گوشه گوشه‌ی ذهنم را نمیتوانم به هم بچسپانم. ذهنم خالی هست و خالی نیست. خالی هست و بوی گند دارد. خالی هست و امکان پر کردنش نیست. هر چه سعی میکنم نمیتوانم خاطره‌ی اختاپوس سرم با واقعیت وصل کنم. هر چه سعی میکنم نمی توانم حسِ لبخندِ بیست ساله‌ی کف پایم را به عمر سیزده ساله‌ی خودم وصل کنم. اما کسی، باری، کنار بند برق شهر وقتی میخواستم شیرجه بروم در بند، گرفته بودم. یک گوشه از ذهنم شکلک هایی دارند که شبیه حرف انگلیسی اینهاست Recreation  و After life و Reborn. اما من انگلیسی نمی دانم و تنها چیزی که میدانم، این است که من هیچ چیز نمی دانم.

 

 

مثل چتربازی که تا آسمان رفته باشد و موقع پرش، از ترس هبوط، یک قدم به عقب بردارد

مثل چتربازی که تا آسمان رفته باشد و موقع پرش، از ترس هبوط، یک قدم به عقب بردارد.

همه چیز از آن شبی شروع شد که با هم اتاقی ها "من هیچوقت هرگز" بازی کردیم. دیانا با یک پسر پولدار رابطه داشت که در جریان بازی گفت به طور احمقانه‌ای تعداد هربار با هم بودنشان را حساب می کند. گفت در پارکینگ یک مکتب ابتدایی هم باهم بودند. گفت شبِ پرام با یکی بیدار شده که نمیشناخته. گفت بعدا این ناشناس دوست پسرش شده. جولی گفت بیر و لیکر و توکیلا و هزار کوفت و زهرمار دیگر نوشیده. دیانا هم همینطور. همه هم تجربه‌ای با ماریوانا داشته‌اند. سَم همجنسگرا بود. جولی انواع مختلف پوزیشن ها را میشناخت.

من یک ماه از دانشگاه دورم فقط. اما اینقدر استرس دارم که به سرم می زند دوسال بشینم در همین اتاق، فیلم ببینم و کتاب بخوانم و سریال تعقیب کنم و بعد از هجده سالگی...

من به تو گفته بودم؟ که من از اینکه در تولدم کسی کیک قطع کند و بگذارد در دهنم متنفرم؟ گفته بودم خیلی می ترسم از اینکه کسی بخواهد شوخی بی‌مزه‌ای کند و سرم را بکوبد به کیک، کیک را بکوبد به سرم، کاری کند که صورتم خامه‌ای شود؟ گفته بودم که هیچوقت نرقصیده‌ام و کفش بلند نپوشیده‌ام و آرایش نکرده‌ام؟ گفته بودم من هیچوقت مشروب نخورده‌ام؟ گفته بودم هیچ‌وقت مواد مصرف نکرده‌ام؟ میدانی که سیگار نمیکشم و نکشیده‌ام؟ شاید ندانی، اما حتما میدانی که هجده سالگی چقدر با سالهای عادی زندگی فرق دارد. میدانی که زندگی آدم ها به دو بخشِ قبل از هجده سالگی و بعد از هجده سالگی تقسیم می شود. مثلا من ده سال بعد احتمالا به تو تعریف می کنم ..." من قبل از هجده سالگی فکر می کردم قرار است بعضی کارهای خاصی که قبلا انجام نداده بودم را تجربه کنم. میخواستم روز تولد سرم را بکوبم به کیک، یا به یکی اشاره کنم کیک را بکوبد به سرم. میخواستم چراغ ها را خاموش کنیم و آهنگ بگذاریم و من رقصی غیر از چیکن دَنس با تو بکنم. میخواستم تانگو برقصیم. میخواستم ازت بپرسم که من باید دستم را دور کمرت بگذارم یا روی شانه ها یا دور گردنت؟ میخواستم ازت بپرسم میروی با من از همین والمارت یک بسته سیگار بخریم؟ میخواستم قبل از پارتی ازت بپرسم به نظرت بچه ها با پارتی بدون الکل مشکلی داشته باشن؟ اما..."

من نمی دانم بعد از این اما قرار است چی بیاید؛ اما واقعا دوست داشتم می دانستم. دوست داشتم قبل از دانشگاه رفتن روی باور‌هایم، روی اعتقاداتم، روی علایقم، ثابت می بودم.  من عضو گیاهخوار یک خانواده‌ای هستم که دوصد دالر در ماه گوشت میخورند. بار اول که مژگان متوجه گوشت نخوردنم شد، شروع کرد با من به هندی صحبت کردن. مثل منگ و گیج ها نگاهش می کردم. گفت شوخی می کرده چون آدم گیاهخوار فقط در هند دیده. بیست درصد از جمعیت هند گیاهخوار هستند و سه تا چهار درصد جمعیت کره‌ی زمین. برای من گیاهخوار شدن نتیجه‌ی دوهفته تحقیق بود، اما برای یکی که گیاهخوار زاده شده، چقدر وقت میبرد که بخواهد به خوردن گوشت فکر کند؟ چقدر وقت می برد که بخواهد عملیش کند؟ مثلا من، فردا که قرار است ساحل برویم، باید بیکینی بپوشم یا نه؟ عکس العمل خانواده چه خواهد بود؟ خودم؟ عواقبش؟ تصمیمی‌ست که باقی مردم در سه دقیقه می گیرند، برای من یک عمر عاقبت دارد. من هزار تصمیم مثل این برای گرفتن دارم. با اینهمه سردرگمی، آماده‌ی شروع زندگی مستقل هستم آیا؟ جواب یک "نه" به بزرگی هیکلم است.