ماده تاریک

به جان نامه فرستادم. برایش نوشتم. برایش یک شعر از حافظ نوشتم. از حال و روزم گفتم. نوشتم :" حس می کنم از منطقه ی امنم خیلی دورم و کسی کنارم نیست. نمی دانم در مورد این موضوع چه حسی دارم. خیلی عالی است که از بند ها آزاد باشی. خیلی خوب است که آزاد باشی. اما در وسط دشت نا امنی، نگهداشتن دستی در دستت باید حس خوبی باشد. "

-

-

با بابا در مورد فلسفه وجودگرایی حرف می زدم. می گفتم "این انتخابی که ازش حرف می زنند هیچ چیزی را عوض نمی کند. انتخاب های ما همیشه بین بد و بدتر است. 'دنیا پل باریکی بین بد و بدتر هاست' بابا. بعد وقتی از کیوان می پرسی نظرش در مورد اینکه ساتر گفته 'انسان محکوم به آزادی ست. چون به دنیا که آمد، مسئول تمام کار هایی که می کند است'، در جوابت می نویسد که ' ایده ی زیبایی ست :) آزادی واقعی از درون می آید. من فکر می کنم یک تمرین است. می توانی در زندان هم آزاد باشی اگر درست بلد باشی'! این بخش زمخت و بزرگ در مورد مسئولیت را نادیده می گیرد و روی این آزادی مزخرف تمرکز می کند." می خندد. بغلم می کند و می پرسد که چرا اینقدر من از همه چیز می ترسم؟ به جواب هایم گوش می کند و آخرش بدتر از من که از بحث با سرعت نور خارج میشوم، می گوید "دین چیز خوبی است".

-

-

--

هدیه ی تولدش به دستش رسیده. نکته ی ظریف تر اینجاست که با اینکه ما دوست بودیم، همزمان با پیامش نوتیفیکیشن آمده که درخواست دوستیم را قبول کرده. یعنی انفرند کرده بوده؟! هه! به جهنم اگر کرده بوده. پیام داده :" همین الان هدیه ی تولدم را گرفتم. نوشته دوست داشتنی بود و الیسن هم سهم خودش در هدیه را دوست دارد! تشکر سیستر!" جواب دادم:" آه... آمازون دروغگو! باید سه شنبه به دستت می رسید. مهم نیست :) خیلی خوشحالم که خوشت آمده :)  بهترین ها را برایت آرزو دارم برادر."

- هفته ات چطور گذشت؟

+ بد.

- به نظرت هفته ی آینده قرار است چطور باشد.

سکوت. بغض. بغض. بغض. صورت تَرِ پوشیده شده بین دست ها. صدای شکسته. صدای پر بغض. صدای ناراحت. صدای بیمار.

+ هفت روز جهنمی دیگه. هفت روز جهنمی دیگه. هفــــــت روز جهنمی دیگه. هــــــفت روز چهــــــــنمی دیگه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد