مثل چتربازی که تا آسمان رفته باشد و موقع پرش، از ترس هبوط، یک قدم به عقب بردارد.
همه چیز از آن شبی شروع شد که با هم اتاقی ها "من هیچوقت هرگز" بازی کردیم. دیانا با یک پسر پولدار رابطه داشت که در جریان بازی گفت به طور احمقانهای تعداد هربار با هم بودنشان را حساب می کند. گفت در پارکینگ یک مکتب ابتدایی هم باهم بودند. گفت شبِ پرام با یکی بیدار شده که نمیشناخته. گفت بعدا این ناشناس دوست پسرش شده. جولی گفت بیر و لیکر و توکیلا و هزار کوفت و زهرمار دیگر نوشیده. دیانا هم همینطور. همه هم تجربهای با ماریوانا داشتهاند. سَم همجنسگرا بود. جولی انواع مختلف پوزیشن ها را میشناخت.
من یک ماه از دانشگاه دورم فقط. اما اینقدر استرس دارم که به سرم می زند دوسال بشینم در همین اتاق، فیلم ببینم و کتاب بخوانم و سریال تعقیب کنم و بعد از هجده سالگی...
من به تو گفته بودم؟ که من از اینکه در تولدم کسی کیک قطع کند و بگذارد در دهنم متنفرم؟ گفته بودم خیلی می ترسم از اینکه کسی بخواهد شوخی بیمزهای کند و سرم را بکوبد به کیک، کیک را بکوبد به سرم، کاری کند که صورتم خامهای شود؟ گفته بودم که هیچوقت نرقصیدهام و کفش بلند نپوشیدهام و آرایش نکردهام؟ گفته بودم من هیچوقت مشروب نخوردهام؟ گفته بودم هیچوقت مواد مصرف نکردهام؟ میدانی که سیگار نمیکشم و نکشیدهام؟ شاید ندانی، اما حتما میدانی که هجده سالگی چقدر با سالهای عادی زندگی فرق دارد. میدانی که زندگی آدم ها به دو بخشِ قبل از هجده سالگی و بعد از هجده سالگی تقسیم می شود. مثلا من ده سال بعد احتمالا به تو تعریف می کنم ..." من قبل از هجده سالگی فکر می کردم قرار است بعضی کارهای خاصی که قبلا انجام نداده بودم را تجربه کنم. میخواستم روز تولد سرم را بکوبم به کیک، یا به یکی اشاره کنم کیک را بکوبد به سرم. میخواستم چراغ ها را خاموش کنیم و آهنگ بگذاریم و من رقصی غیر از چیکن دَنس با تو بکنم. میخواستم تانگو برقصیم. میخواستم ازت بپرسم که من باید دستم را دور کمرت بگذارم یا روی شانه ها یا دور گردنت؟ میخواستم ازت بپرسم میروی با من از همین والمارت یک بسته سیگار بخریم؟ میخواستم قبل از پارتی ازت بپرسم به نظرت بچه ها با پارتی بدون الکل مشکلی داشته باشن؟ اما..."
من نمی دانم بعد از این اما قرار است چی بیاید؛ اما واقعا دوست داشتم می دانستم. دوست داشتم قبل از دانشگاه رفتن روی باورهایم، روی اعتقاداتم، روی علایقم، ثابت می بودم. من عضو گیاهخوار یک خانوادهای هستم که دوصد دالر در ماه گوشت میخورند. بار اول که مژگان متوجه گوشت نخوردنم شد، شروع کرد با من به هندی صحبت کردن. مثل منگ و گیج ها نگاهش می کردم. گفت شوخی می کرده چون آدم گیاهخوار فقط در هند دیده. بیست درصد از جمعیت هند گیاهخوار هستند و سه تا چهار درصد جمعیت کرهی زمین. برای من گیاهخوار شدن نتیجهی دوهفته تحقیق بود، اما برای یکی که گیاهخوار زاده شده، چقدر وقت میبرد که بخواهد به خوردن گوشت فکر کند؟ چقدر وقت می برد که بخواهد عملیش کند؟ مثلا من، فردا که قرار است ساحل برویم، باید بیکینی بپوشم یا نه؟ عکس العمل خانواده چه خواهد بود؟ خودم؟ عواقبش؟ تصمیمیست که باقی مردم در سه دقیقه می گیرند، برای من یک عمر عاقبت دارد. من هزار تصمیم مثل این برای گرفتن دارم. با اینهمه سردرگمی، آمادهی شروع زندگی مستقل هستم آیا؟ جواب یک "نه" به بزرگی هیکلم است.