چرخه ی ناقص

حس پریدن از ایستگاه فضایی را داشت. برخوردم به آب را مثل برخورد با جو زمین تصور کردم. آمادگی نداشتم کشیده شدن و درد را با سوختن در مسیر جو زمین تصور کنم. لبخند نمی زدم دیگر. چشم باز کردم. ماهی ها بودند؛ به پایین می کشاندندم. دست و پا زدنم برای هوا غیر ارادی بود. وگرنه شاید باید دستم را سمت سرم می بردم تا کمی از آن درد کشنده را کم کنم. ماهی ها بودند. هوا میخواستم. وگرنه شاید کار عاقلانه این بود که با خودم محاسبه کنم چندتا ماهی نیاز است که تمام موهای سر دختری را در پانزده ثانیه بِکَنند. من میدانم آدم ها با موهای تیره به طور اوسط صد هزار تار مو دارند. ثانیه ها می گذشتند و من سرم هر لحظه سبکتر میشد. این سبکی نمی دانم چرا مرا روی آب نمی برد؟ غرق تر میشدم هر لحظه. فکر که میکنم، اگر به عدالت دنیا اعتقاد می داشتم احتمالا به این فکر می کردم که کجا، چه بدی‌ای، در حق چه کسی، چه گناهی، چه معصیتی باعث شده اینطور فجیع مورد عذاب واقع شوم؟ اما اینها الان به ذهنم می رسند. شاید چون من به عدالت دنیا اعتقاد ندارم. چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که کااش مثل تمام قصه ها نوار زندگیم پیش چشمانم پلی میشد و یکبار دیگر حس دیدن بچه ها، حس دیدن مامان و بابا را می تجربه می کردم. اما اینطور نبود. ذهنم بی‌ربط تر از همیشه می چرخید و باز بی دلیل، مغزم روی کاغذ کنار تختم متوقف شد. "اشک ماهی ها نباشد آب دریا شور نیست" اشکم چکید از گوشه‌ی چشمم. اشک ماهی ها نبود. هیچکس نمی فهمید که اشک ماهی ها نبود. سرِ سفید و بی موی من شبیه ماه نیست؟ ترسم از اینکه نکند تمام ماه های چهاردهِ روی برکه ها، نکند... نکند... نکند سر های سفید دخترک های دلتنگ بی‌وزنی و بی‌مرزی باشد؟ برابر شد با تماس پشتم با جسمی که روزی با هدف زندگی کنار این برکه نفس می کشیده، فرود آمدن دستم روی قسمتی از بدنی که ذهنم مضحکانه با خودش سرِ قسمت کلیه یا کبد بودنش جنگ دارد و گردنم که روی لب هایی قرار گرفت که من هیچ دلیل خاصی برای اینکه فکر می کنم لب بودند و بینی و چشم و سنگ نبودند، ندارم. آخرین مهره از بیست و چهار مهره‌ی ستون فقراتم روی لب های کسی جا میگیرد و ماهی هایی که مویی روی سرم نگذاشته‌اند. بعد فشار از سرم برداشته میشود. بعد فشاری که در مقطع کوچکتری وارد میشود. بعد فکری که در ذهنم خطور میکند و تعجب می کنم از اینکه ماهی ها از کجا باید قانون پاسکال را بدانند. درکمال تعجب، به چیزی مرتبط با شرایطم فکر کردم. " اگر ماهی ها با همین سرعت ادامه می دادند، هفت ثانیه‌ی دیگر به مغزم می رسیدند، بعد چقدر طول میکشید تا تشنج بگذرد؟ حتی وقت می کرد تا بگذرد؟ چقدر طول میکشید تا برسند به سریبرال و قلبم بایستد؟ کمبود هوا زودتر می کشت یا خورده شدن مغزم؟ آه از حاشیه رفتن های من. موضوع اینجاست، چند لحظه بعد من قرار است نوری را ببینم و آرامشی را تجربه کنم که این لحظه بعید به نظر میرسد. من قرار است چطور فکرکنم؟ آکسیجن به مغزم نمی رسد یا خدا و زندگی پس از مرگ هست؟" درد تمام شد و همه جا سیاه شد. ندیدن نور غیرمنتظره بود. اما انگار نه، فشاری روی سرم نبود. ماهی ها رفته بودند و آب از سیاهی هایی که از شکاف سرم میریخت سیاه شده بود. من هیچوقت به اینکه سرم خانه‌ی اختاپوسی باشد فکر نکرده بودم. اما حس خوبی داشت آزادی اختاپوس جمجمه‌ام. یادم نیست که لبخندم فزیکی بود یا فقط بطنی، اما حسی شبیه لبخند کف پایم بود...

عصر ها که مینشینم و به آسمان نگاه میکنم، ذهنم خالی است. سعی می کنم با ابر ها شکل های مفهوم داری بسازم و نمیتوانم. ذهنم خالی است. مثل خانه‌ی متروکه‌ای که در روز آخر اقامت، خانم خانه بمبی به خود بسته و خود را وسط آشپزخانه، قلب خانه، منفجر کرده باشد. تکه های گوشت و پوستش چسپیده به سقف و خیال جدا شدن ندارند. اما خانه خالی ست. افکار گندیده و سیاه شده‌ی گوشه گوشه‌ی ذهنم را نمیتوانم به هم بچسپانم. ذهنم خالی هست و خالی نیست. خالی هست و بوی گند دارد. خالی هست و امکان پر کردنش نیست. هر چه سعی میکنم نمیتوانم خاطره‌ی اختاپوس سرم با واقعیت وصل کنم. هر چه سعی میکنم نمی توانم حسِ لبخندِ بیست ساله‌ی کف پایم را به عمر سیزده ساله‌ی خودم وصل کنم. اما کسی، باری، کنار بند برق شهر وقتی میخواستم شیرجه بروم در بند، گرفته بودم. یک گوشه از ذهنم شکلک هایی دارند که شبیه حرف انگلیسی اینهاست Recreation  و After life و Reborn. اما من انگلیسی نمی دانم و تنها چیزی که میدانم، این است که من هیچ چیز نمی دانم.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد