-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 شهریور 1395 22:35
هر شب به هم پیام می دهیم و در مورد روزمان خیلی خلاصه حرف می زنیم. شب بخیر می گوییم و می خوابیم. من می ترسم. " فردا دلم نمیخواهد بروم. سعی می کنم بفهمم چرا. اما راستش، سعی می کنم برای نرفتن دلیل پیدا کنم. نخواستن، دلیل کافی برای نرفتن نیست؟"
-
ماده تاریک
یکشنبه 28 شهریور 1395 21:42
به جان نامه فرستادم. برایش نوشتم. برایش یک شعر از حافظ نوشتم. از حال و روزم گفتم. نوشتم :" حس می کنم از منطقه ی امنم خیلی دورم و کسی کنارم نیست. نمی دانم در مورد این موضوع چه حسی دارم. خیلی عالی است که از بند ها آزاد باشی. خیلی خوب است که آزاد باشی. اما در وسط دشت نا امنی، نگهداشتن دستی در دستت باید حس خوبی باشد....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 شهریور 1395 21:05
امینی آمده آمریکا. کارهایش به طرز شگفت انگیزی خوب پیش رفتن. نیویورک هستند... امروز وقتی بر می گشتیم، مامان می گفت که معصوم مجبور شده صنف 9 را دوبار بخواند. یکبار در کابل، یکبار در همان کشوری که درخواست مهاجرت را دادند، و مادرش نگران است که باز هم از اول دبیرستان قبولش کنند. گفتم :" این اتفاق نمی افتد. معصوم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 شهریور 1395 10:12
خنده دار بود. نوشته بود " دیگه تکرار نشه! غذا نخوردن منظورم هست. دیگه یادت نره غذا بخوری. متوجه میشی؟ دیگه نببینم تکرار بشه" خنده داره. من الی هستم. من همیشه مواظب بقیه ام. من همیشه باید یادم باشد پی دی تنها نماند. من همیشه باید یادم باشد فیشی دست هایش را بشورد. من همیشه باید یادم باشد مصطفی به اندازه کافی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 شهریور 1395 19:52
- من ترسیده ام. ببین... فکر کن... من برای چه دارم تلاش میکنم؟ که همه چیز بهتر شود؟ اما این که قرار نیست اتفاق بیافتد. اگر با تلاش من چیزی بهتر میشد امروز باید حالم بهتر می بود. ایـــــن، مــــن، همان چیزی است که من همیشه می ترسیدم اتفاق بیافتد. ببین. حال آدم از این بدتر که نمیشود پس من برای چه دارم تلاش می کنم؟ به...
-
در این وحشت زدگی، در اوج وحشت زندگی، راستش توقع داشتم تو یکی از مشکلاتم نباشی
یکشنبه 21 شهریور 1395 14:59
خودش می داند. همیشه اقرار می کند که سختگیری هایش فقط برای من است و همه هم عمدی هستند. عادت دارم اما اینبار حس میکنم زیاده روی می کند... اینکه ذره ذره پول هایی که به حسابم می ریزد را حساب می کند و دقیقا یک هفته بعد از من میخواهد پس برشان گردانم خیلی ناجوان مردانه ست. خیلی زیاد. بسیار نامردانه ست. اینکه تا نظرش را در...
-
چرا عاصی اینقدر جوان مُرد؟
جمعه 19 شهریور 1395 19:37
تنهای تنها هستم. سیت کناریم خالی ست. نه. بیا به عبارت empty seat فکر نکنیم. در عوض... هی! من عاشق عنوان نامهای که دیشب نوشتم شدم. حتی نمی دانم از لحاظ گرامری درست است یا نه. البته که مهم نیست. اما حتی تر این است که نمی دانم تو میدانی منظورم چه بوده یا نه. یادت هست؟ پردهی اولِ دهکدهی نمایش؟ بهترین نمایش دنیاست. من...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 شهریور 1395 16:46
پیام هایم را یک هفته بعد از اینکه می گیرد جواب میدهد. اما ناراحتی ندارد وقتی جوابش را با معذرت خواهی بخاطر تاخیر شروع می کند و بهانه نه، "دلیل" می آورد که منتظر مانده تا وقت کافی و فضای وسیعی برای جواب دادن داشته باشد. تصورش برای من سخت نیست. چشم هایش را بسته. دست هایش را روی کیبورد گذاشته. یک دقیقه... دو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 شهریور 1395 08:23
" عجب نویسنده ی خوبی هستی! باید بخاطر تمام کتاب هایی باشد که خواندی. دارن جبران می کنند :)" " بهت افتخار میکنم برای کمک خواستنت و برای حرف زدن با پدرت." " کاش میتوانستم تصویرذهنی ترا فقط با آرزو هایم برایت تغییر می دادم."
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 شهریور 1395 08:21
"سلام احمد! چطوری برادر؟ دانشگاه چطور است؟ خوابگاه چطور؟ چه صنف هایی برداشتی؟ با درس ها چطوری؟ دوست داری صنف هایت را؟ ده تا سوال دیگه هم دارم که بپرسم، اما فعلا تا همین قدر بس است. بعدتر با جزئیات بیشتر حرف می زنیم : ) راستش... اینطور شد که چند دقیقه پیش بیدار شدم و دیدم دلم برای احمد تنگ شده! یادم آمد که خوابت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 شهریور 1395 06:31
you are my saving grace
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 شهریور 1395 09:59
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 شهریور 1395 09:53
ما طوری مهمانی می گیریم که اگر مهمان ها در راه آمدن تصادف کنند و بمیرند، چیزی که اذیت مان می کند این است که زحمات ما بی حاصل مانده.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 شهریور 1395 08:21
در زدن. گفتم: "نگذار بیاید داخل" رفت در را باز کرد. ــ هی! + هی! نسیم! میخواستم چیزی را از این اتاق بردارم. ــ میشه من بدم بهت؟ + نه اصلا مهم نیست. بعدا بر میدارم. تشکر. "من خستهام نسیم"
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 شهریور 1395 06:51
دیشب، اول سپتامبر، من به یادت افتادم دوباره. درد پخش شد در تمام وجودم. تولدت فراموشم شده بود. چطور؟ دوازده روز پیش تولدت بود. من فراموشم شده بود. مگر این همان چیزی نبود که میخواستم؟ نه... انگار نبود که درد از گوش و چشم و دهان و دست هایم بیرون زده بود. مثل همیشه، شرمنده ام... https://www.youtube.com/watch?v=ZMsvwwp6S7Q
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 شهریور 1395 10:37
I have these dreams... these fucking dreams... I see you leaving in every single one of them.
-
گاهی به تماشای مهتاب در کنار دریا می رفتیم
پنجشنبه 11 شهریور 1395 10:00
دانه دانه باران می بارید سوی باغ بالا می رفتیم... من چرا هیچ عکسی در کابل، در باغ بالا، باغ بابر، کوه افشار، چرا هیچ عکسی در این جاها ندارم؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 شهریور 1395 07:32
+ چطور ترس و استرسی؟ - از همین ترس هایی که اجازه نمی دهند تاریخ تولدش را در تقویم یادداشت کنم. می ترسم سال بعد روز تولدش نباشد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 شهریور 1395 20:34
تو پری دریایی دریاچه ای بودی پر از ماهی. دریاچه دو بخش داشت و من از بخش دومش زیاد یادم نیست. اما بخش اول، جایی که تو بودی، با بلیز سفید و دامن های بلندی که همیشه به تن داری... یک روز چند دقیقه بعد از غروب، از بخش دوم آمدم بالا، آب دریاچه سمت تو کمی پایین آمده بود و ماهی ِ شیری رنگی روی سنگ ها می تپید. ماهی شیری رنگ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 شهریور 1395 09:46
فال چیا "عصر رمانتیک" آمده بود و از هیجان نمی دانست چکار کند :) فال عرابیا شنیدن یک "خبر شخصی" آمده بود. به عرابیا گفتم من میتوانم این فال را به حقیقت تبدیل کنم. میتوانستم خبر خاص و خصوصی ای بهش بدهم :) صدای چیا را شنیدم که زیر لب می گفت " فال مرا هم میتوانی به حقیقت تبدیل کنی" ... نمی...
-
برای جان میروم، برای متنی که روزی دوبار میخوانمش
سهشنبه 9 شهریور 1395 18:23
برنامهم برای فردا پر است. از هشت و نیم صبح که می روم بیرون، نمی دانم کی قرار است برگردم. ساعت دوازده... امروز سر صنف سیاست شماره را پیدا کردم. از صنف که آمدیم بیرون زنگ زدم. گفت اولین بار همیشه باید پشت تلفن باشد. گفتم من انگلیسی صحبت نمی کنم، حرف زدن پشت تلفن برایم سخت است و در این مورد خاص، ناممکن. گفت خبر می دهد....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 شهریور 1395 00:27
" I know they are gonna let me down but I'm doing it anyway" این جمله ی بالا را هزار بار، به هزار آدم مختلف گفته ام. توضیح هم داده ام که یکی از این "آنها" ها، خود بیشعور شان است. می دانم یک روزی پشیمان میشوم. می دانم و باز جلو میروم. به ونیسا میگویم از کجا معلوم تو فردا تصادف نکنی و نمیری؟ میگوید...
-
آینده نگری میکروسکوپی
جمعه 5 شهریور 1395 17:57
او: تو یک مقدار زیادی آینده نگری. من: مــــن؟ من اگر آینده نگر بودم که حال و روزم این نبود. ساندویچ پنیرم را نشانش می دهم. من: باید وقتی گیاهخوار میشدم حواسم به این می بود که من بدبخت قرار است دانشجو باشم و تخم مرغ را از برنامه غذاییم حذف نمی کردم. از پنیر بهتره حداقل. او: تو مثل آدم هایی هستی که ریش میگذارند چون مو...
-
صدای لرزانِ Braden گواه ست
جمعه 5 شهریور 1395 17:12
"نژادپرستی برای من مثل پری ای هست که هر روز صبح پشت در خانه ام بیشتر از بقیه شیرینی و پول می گذارد. هر چه در زندگیم دارم را مدیون نژادم هستم. مردم بچه هایشان را به من تسلیم می کنند بدون اینکه یک لحظه به اعتمادشان شک کنند. فکر می کنند کسی بهتر و قوی تر از من نیست دیگر. چرا؟ چون هم مَردم. هم سفید. من همه چیزم را از...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 شهریور 1395 09:27
" میخواهی بدانی نظر من در مورد عشق و عاشقی و این حرفها چیست؟ بگذار از آخر شروع کنم... من و همسرم، کنار هم ماندیم و از هم جدا نمی شیم نه به خاطر اینکه من نمیتوانم به غیر از او به چیزی فکر کنم و نه بخاطر اینکه بدون او زندگی نمی توانم. نه. او هم اینطور نیست که با من باشد چون بدون من زندگی نمی تواند. ما با همیم چون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 شهریور 1395 08:10
- آن روزی که میکروفن را گرفتم و گفتم اینم از خط آخری که حرف می زدی و رفتم بیرون، فکر کردم باختم. فکر کردم تمام شد و من باختم. با نسیم دعوا کردم. باورت نمیشه... با مشت زدمش... یکی دو ساعت بعدش بیست دقیقه خوابیدم. از خواب که بیدار شدم دوباره آرام و کنترل شده بودم. دوباره حالم خوب بود. معقول رفتار می کردم اینبار. امروز،...
-
و پشت تمام ایده ها بچه ی پنج ساله ایست...
جمعه 5 شهریور 1395 07:40
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 شهریور 1395 20:07
I'm walking on the ground and with each step I feel like this time, I am stuck in the mud. but I keep going anyway. I look down. everyone else is fine. like there is no mud for anyone else. I'm too scared of looking to other people. because I know they walk fast. I know they have no fear. I know they don't understand...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 شهریور 1395 10:11
_نژاد پرستی تا حالا چه تاثیری روی زندگی شما داشته؟ برای تغییرش چیکار تصمیم دارید بکنید؟ + من با خود "نژاد" هم مشکل دارم، چه برسه به نژاد پرستی. نژاد مقید کننده و احمقانه ست. وقتی فرم پر میکنی، می پرسن که سفید، سیاه، لاتین یا اسپانیایی هستی؟ طبق تعریف اونا من از خاورمیانه ام، سفیدم. ولی من هیچ وجه اشتراکی با...
-
only when you love'em that you let'em go
دوشنبه 1 شهریور 1395 18:37
داد زدم که ازش متنفرم. گفتم حرفم را در مورد حرف زدن با او پس میگیرم. به محض اینکه ایستاد، اشک هایم را پاک کردم و برگشتم سمتش. "بیا اینجا" گفت همینطور هم فکر میکرده. گفت میدانسته اگر بایستاد اجازه می دهم بیاید. آمد کنارم و من باز تاکید کردم که ازش متنفرم. با مشت زدم به بازویش و بیشتر گفتم ازش متنفرم. وحشت زده...