تمام آدم ها یک لایه اشک روی چشمشان دارند. مال من اما ضعیف است. کامل نیست. لایهی اشکی چشمم را میگویم. برای همین باید دوا مصرف کنم و خیلی وقت است که نمی کنم. اما مال او... لایهی اشکی چشم او کاملا دیدنیست. به همین خاطر چشم هایش روشن اند. انگار... برق از سرم پرید. وقتی مردم از ستاره در چشم حرف می زنند، منظورشان اوست. چشم هایش ستاره دارند. چشم هایش ستاره دارند؟ چه اصطلاح بی معنایی.
وقتی سر صنف هندسه کنارش نشسته باشی و همزمان بهم نگاه کنید، به علاوهی تاب مژه های دراز و بیشعورش، اشک روی چشم هایش را هم می بینید. مخصوصا وقتی جدی نگاه می کند. وقتی طوری لبخندش محو میشود که شما هنوز می بینیدش، فکر میکنید یعنی لئوناردو اگر او را می دید، متوجه میشد که چقدر لبخندش شبیه لبخند مونالیزا ست؟ از خودتان می پرسید که اصلا لبخند می زند یا نه؟ چون طولانی نگاهش می کنید، آب دهانش را قورت می دهد و شما به چشم های جدی و اشک دارش، به لبخندی که معلوم نیست می زند یا نمی زند، به سیب گلویش که حرکت می کند، نگاه می کنید؛ حس می کنید که بغض دارد و هر آن ممکن است گریهاش بگیرد. دوست دارید پیش از اینکه این اتفاق بیافتد بغلش کنید. بغلش نمی کنید. چون به قد کوتاهتان می خندد. او از هر فرصتی استفاده می کند تا به سی سانت از او کوتاه تر بودنتان بخندد. بغلش نمی کنید. ابرو بالا می اندازید. می خندید. میخندد. دست بلند می کنید و به استاد فرمول عشق را میگویید. بعد بر میگردید سمتش و با لبخند میگویید " کی گفته زیبایی به رنگ پوست است؟ پس تو چرا اینقدر زیبا هستی؟" او با چشم های گیج و جدی و لبخند قشنگش اینبار نگاهتان می کند. بعد تصمیم به مقابله می گیرد و تنها کلمهی فارسیای را که بلد است میگوید:" هیچکس. هیچکس. هیچکس."