دیوانگی هایم خاصیت های خاص خودشان را دارند. در حدی دیوانه نیستم که جامه از تن بر کنم و سر به صحرا بگذارم. اما به حدی دیوانه هستم که شبی، نصفه شبی، بالشتم را بردارم و بروم روی چمن های کوچه دراز بکشم. بعضی وقت ها خودم هم از دیوانگی هایم به ستوه می آیم. مثلا همین موضوعی که من فقط با دو مورد مرگ برخورد داشتهام و طوری حالم خراب است که انگار در سیاهچالهای افتادهام که راه برون آمدنی ندارد. کابوس هایی می بینم که ترانه اکبری هم نمی بیند. طوری بهم می ریزم که حس میکنم کسی از من درماندهتر پیدا نمیشود. نمی دانم باید بخوابم، موهایم را بکشم، خودم را از پنجره پرت کنم پایین، سرم را بکوبم به دیوار، دوش آب سرد بگیرم یا شاید هم داد بزنم؟ این یک عکس العمل به شدت اغراق آمیز به یک فاجعهست. با این صورت اگر پیش برویم که من هیچوقت قرار نیست حالم خوب باشد. با این صورت اگر پیش برویم که من هیچوقت قرار نیست بتوانم با دنیا و دلتنگی ها کنار بیایم. دلتنگی... ذهنم همیشه پر از فکر و خیال است. اینقدر که از کاری که خودم فکر میکنم درست است و باید انجام بدهم دور می مانم. این تابستان سعی کردم مِتُد دیگری را به کار بگیرم. دوتا کتابی که یک ماه منتظر بودم تا از کتابخانه بگیرم را گرفتم و یک مـــاه است روی تخت و زیر تخت می گردند و من نمیخوانمشان. چهار فصل سریال را در همین یک ماه دیدهام. امروز که از باز بیقرار بودم، در مورد یک موضوع دلچسپ تحقیق کردم. حالم خوب شد. ناراحتم خواندن را متوقف کرده بودم. اوایل تابستان تصمیم داشتم در مورد مکاتب فلسفی بخوانم و تکانی به خودم برای بیرون آمدن از این سیاهچاله بدهم. اما یکباره خواستم ذهنم خالی باشد. دلم خواست زندگی کنم. خواندن را کنار گذاشتم. پشیمانم اما. ناراحتم اما. از اینکه هرچند تجربهی بیهوده و اشتباهی بود، باعث آرامش خاطرم نشد ناامیدم. می ترسم. آخرش... حال و روز مرا اگر نمی دانید، پاندول ساعتی را در نظر بگیرید که در حرکت است و فقط دلش به این خوش است که روزی قرار است دیگر در حال تغییر نباشد. روزی قرار است ثابت بایستد. اما لحظه هایی را هم از سر می گذارند که وحشت سراپایش را می گیرد از ترس اینکه قوانین فزیک غلط به اثبات برسند. بعد می لرزد و محکمتر به چپ و راست پرتاب میشود. امروز که باز از همه چیز ناامید بودم، به این فکر کردم که روزی که خدا را ببینم، اگر دغل بازی نکند و بگذارد با آزادی بیان و بدون ترس از جذبهاش حرف بزنم، خیـــــلی حرفها برایش دارم. دلم میخواهد بگویم یک نامرد به تمام معناست. ما را انداخته وسط بازیای که قوانینش را نمی دانیم و هر اشتباهی جبران ناپذیر است. خدا باید بداند که اگر مرگ را نمی آفرید، شاید من با باقی امور دنیا می توانستم کنار بیایم. شاید هم خدا مُرده. من برایش عزا دارم.