متوجه ساعت نبودم. نه تا وقتی که جامدادی سرمهای را به دستم گرفتم و خندان سعی کردم با Handicap cart به سمت صندق حرکت کنم. بیرون تاریک بود. من. تنها. سه مایل از خانه دور. بدون موتر. هوا تاریک. بدون مبایل. خرید ها را حساب کردم و انداختم داخل کوله. کارت را بدون اینکه کاملا پارک کنم رها کردم و برخلاف همیشه نخندیدم از اینکه نقش معلول ها را بازی کرده بودم. دویدم بیرون. ترسم بیشتر شد. من. تنها. سه مایل از خانه دور. بدون موتر. هوا تاریک. بدون مبایل. اگر ببینم بایسکل هم سرجایش نیست چی؟ دویدم. بایسکل سرجایش بود. نشستم و پدال زدم. پدال زدم. پدال زدم. معدهام درد گرفته بود. مثل وقتی که گرسنه باشی و لواشک بخوری. مثل وقتی که تازه از خواب بیدار شده باشی و آب لیمو خورده باشی. مثل وقتی که سرد باشد و گرسنه باشی و آب پرتقال خورده باشی. تهوع گرفته بودم. پاهایم از خستگی درد گرفته بودند و به خانه نمی رسیدم. من چرا روی پاهایم کار نمی کنم تا قویتر باشند؟ درد به کنار، تمــــــــــــــام خیابان تاریک بود. اگر تصادف می کردم چه؟ هلمت/کلاه ایمنی داشتم. اگر تصادف می کردم حداقل زنده می ماندم، نه؟ پشت هلمت نشان شببین داری داشت. کمک می کرد تصادف نکنم. اما همه جا تاریک بود. صدای پارس سگ از یکی از خانه های کناری می آمد. پاهایم درد می کردند. ترسم گرفته بود. کاش بابا نگران شده باشد و آمده باشد. کاش بیاید مرا بگیرد برویم خانه. پاهایم درد می کردند. کمی کمتر از نصف راه را رفته بودم. مجبور شدم پیاده شوم. هر آن ممکن بود بالا بیاورم. هر آن ممکن بود زانوهایم از خستگی تا شوند. کنار خیابان با بایسکل پیاده میرفتم. بیست ثانیه بعد دوباره سوار شدم. تهوع رهایم نمی کرد. ترسیده بودم. از اینکه نکند اینقدر ضعیف باشم که نتوانم تا خانه پدال بزنم. اگر هیچوقت به خانه نرسم چه؟ اما منطقی باش. سه مایل که چیزی نیست. پاهایم می سوختند. درست قبل از اینکه برسم به تاریکترین، ترسناکترین قسمت مسیر، پیش از اینکه برسم به قسمتی که قرار است ساختمانی بسازند، درست قبل از اینکه برسم به قسمتی که کناره های جاده سبزه است و معلوم نیست چرا خانه نمی سازند که آدم تنها ترسش صدای پارسِ سگ باشد، قبل از اینکه برسم به قسمتی که چراغ های پارک و دوکان ها کنترلی روی زمینش ندارد، دلم خواست بلند جیغ بزنم و اعلان کنم که من ترسیدهام. میخواستم پشت چراغ سرخ بلند داد بزنم "I’m scared" بلاخره من همان دختری هستم که میتواند وقتی شما در موتر با ملچ و ملوچ غذا میخورید و موتر هفتاد مایل در ساعت سرعت دارد، در را باز کند و بگوید " بی صدا غذا میخوری یا من بپرم پاییــــــــــــن؟ هــــــــــــــــا؟ خفه میشی یا من پرم پایین، هـــــــــــــــــــــا؟" حالا برعلاوهی تهوع، ترس هم داشتم. میخواستم بلند داد بزنم و شاید همین موتر هایلکس کناری حاضر میشد سوارم کند و از کنار این سبزهزار وحشتناک بگذراند و بعد من میتوانستم دوباره پدال بزنم. حتی چند دقیقه همراه داشتن شاید کمک میکرد کمتر حس تهوع کنم. کمتر دلم درد داشته باشد.اما لب هایم را بسته نگاه داشتم. "آدم که ترسش را فریاد نمیزند." گریه هم نکردم. دوباره پدال زدم. حس می کردم از تی شرتم گرفته تا کف دست هایم غرقِ عرقاند. از تاریکترین ها هم گذشتم. از پل هم گذشتم. از کنار زن و مردی که دوتا سگ شبیه گرگ داشتند هم گذشتم. پاهایم درد داشتند، می سوختند، دلم درد می کرد، تهوع داشتم، اما پدال زدم. دلم فقط میخواست آرام باشم دوباره. صدای بابا، بوی خانه، گرمای تخت، سرمای اتاق، نیاز داشتم نفس بگیرم. حتی وقتی دور زدم و چراغ روشن اتاق مامان و بابا را دیدم هم آرام نشدم. در را که باز کردم و داد زدم " با... هووووف... باه... بابــــــــــــــا" روی تخت افتادم، دوان دوان آمد. جوراب هایم را درآورد. کلاهم را برداشت. شروع کرد به باد زدنم. عرق هایم را خشک کرد. من هـــزار باره حس یک بچهی پنج ساله و گم شده را تجربه کردم.