" I know they are gonna let me down but I'm doing it anyway"
این جمله ی بالا را هزار بار، به هزار آدم مختلف گفته ام. توضیح هم داده ام که یکی از این "آنها" ها، خود بیشعور شان است. می دانم یک روزی پشیمان میشوم. می دانم و باز جلو میروم. به ونیسا میگویم از کجا معلوم تو فردا تصادف نکنی و نمیری؟ میگوید معلوم نیست. هیچکس گرانتی نمی کند که قرار نیست اتفاقی برای اطرافیان تو بیافتد. اما آینده معمایی ست که هر روز یک قسمتش حل میشود. لذت زندگی همین است.
فقط جان می فهمد. جان که جوابی که یک هفته پیش داده را هر روز، چندبار می خوانم. جان که طوری قبل از حرف زدن، چشم هایش را می بندد و فکر می کند که تو میتوانی با اطمینان انگشتت را سمتش تکان بدهی و بگویی ایـــــن خوش بیان ترین آدم دنیاست. بروند بسوزند تمام کتاب های فن بیان. وقتی او اینــــطور با دقت کلماتش را از قبل انتخاب می کند، وقتی اینطور چشم هایش را می بندد و سی ثانیه روی حرفی که قرار است ده ثانیه گفتنش وقت بگیرد، فکر می کند، چطور میشود حرف زدن با او را دوست نداشت؟ فقط میدانی مشکل کجاست؟ اینکه ما خیلی آسان در معرض حس بیشعورانه ای به نام دلتنگی قرار می گیریم. مثلا همین الان، من دلم برای صد چیز مختلف تنگ است. جان ، نسیم، کیوان، و ونیسا هم در صد ر این لیست دراز قرار می گیرند. هی... خلاصه ی تمام این حرفها این است که I'm screwed. البته می دانم که قبلا این جمله را با فریاد هم به زبان آورده ام و بعد گفته ام چه خاکی به سرم بریزم و او گفته "ببین ... به من نگاه کن... خواهش میکنم... به من نگاه کن... دست هایم را می گیری؟" من از دریاچه ی پشت سرش چشم هایم را آورده ام روی گردنش. روی لب هایش. روی دست هایش. از همین حس بیشعورانه ی الان ترسیده ام و گفته ام "نه" و ده دقیقه بعد دست هایم در دستش بوده وقتی به سبزه های زیر پا هایمان نگاه میکردم و با خودم می گفتم " سعی کن آرام باشی. سعی کن نترسی. سعی کن ... ووووااااای I'm screwed. هی هی هی.... سعی کن نترسی...." البته از حق نگذریم که وقتی روز آخر برای خداحافظی بغلش کردم گفت همین که جرات می کنم بغلش کنم یعنی آدم شده ام، خوشحال شدم. اما به جهنم.
اصلا نمی توانم ده دقیقه مثل بچه ی آدم بشینم و سعی کنم فکر هایم را از چهار گوشه ی جهان جمع کنم، بنویسم و ببینم آخرش به کجا میرسم. اما اینکه تو یک و نیم ِ بامداد بیدار باشی دلیل جز Screwed بودنت نمی تواند داشته باشد. اخ که من چقدر عصبانی و بهم ریخته ام... اینجا به چه دردم میخورد وقتی نتوانم بنویسم. ای خدا...
Maybe you have to accept that experiencing the loneliness of rejection is better than experiencing a lifetime of oppression.