- آن روزی که میکروفن را گرفتم و گفتم اینم از خط آخری که حرف می زدی و رفتم بیرون، فکر کردم باختم. فکر کردم تمام شد و من باختم. با نسیم دعوا کردم. باورت نمیشه... با مشت زدمش... یکی دو ساعت بعدش بیست دقیقه خوابیدم. از خواب که بیدار شدم دوباره آرام و کنترل شده بودم. دوباره حالم خوب بود. معقول رفتار می کردم اینبار. امروز، وقتی با ونیسا خداحافظی کردم گفت نباختم. گفت نباختم من.
نگفتم که ونیسا چطور استدلال کرد و گفت همینکه برای خداحافظی حاضر شده ام بغلش کنم یعنی نباخته ام. کمبِل تَچیفیلی ترین آدمی ست که در زندگیم دیده ام : ) دوست نداشتم فکر کند رفتار پیشی مانندش اذیتم می کند.
سرش روی شانه ام بود. با ساعتم بازی می کرد. با آرنجم. پیشانیش را روی شانه ام گذاشته بود وقتی شروع به حرف زدن کرد. " مطمئن نیستم که باختی وجود داشته باشه. باختی در کار نیست. تجربه ای ست که ما همه امتحانش کردیم و ... " حرفش را قطع می کنم. سر بر می گردانم سمتش. پیشانی اش را از روی شانه ام کمی تکان می دهد. سرش را بلندتر می آورد و پیشانی ش را به پیشانیم می چسپاند. " اگر باختی نباشه. بردی هم نیست کمبل" با دستم بازی می کند. پیشانی ش هنوز روی پیشانیم هست. " مطمئن نیستم که بردی هم وجود داشته باشه. همانطور که باختی وجود نداره. هر کس همانطور که دوست داره زندگی میکنه. زندگی خاص خودشان با باور های خاص خودشان. هیچکس بازنده یا برنده نیست."
سرم را بر میگردانم. میگویم "سعی میکنم بفهمم یعنی چی."
امروز فهمیدم. زندگی خودش جنگ است. جنگیدن کاری ست که ما همه می کنیم. هیچ بُردی در کار نیست. هیچ باختی هم در کار نیست. چون بزرگترین حرکت در جنگ، همین خودِ جنگیدن است. وقتی تو می جنگی، به اندازه ی کافی شجاع هستی. فرق نمی کند اگر در یک قسمتی پشتت به زمین بخورد. چون تو در مقابل زندگی آپشن دیگری جز شروع نداری و باز می جنگی. پس پشتت به زمین بخورد، نمی بازی. اما بردی هم در کار نیست. زندگی خودش برای ما اتفاق می افتد. بردی در کار نیست. حتی شجاعت خاصی در خودکشی ست که به من اجازه میدهد به انجام دهنده ش با تحسین نگاه کنم و فکر کنم شاید این همان بُردی باشد که در موردش حرف می زدیم.